متفق

/mottafeq/

مترادف متفق: موتلف، متحد، موافق، همراه، همرای، هم مصلحت، یکدل، یک رای، هم عقیده، مصمم

برابر پارسی: همدست، همسو، هم اندیشه

معنی انگلیسی:
allied, ally, friend, united, agreeing with each ither

لغت نامه دهخدا

متفق. [ م ُت ْ ت َ ف ِ ] ( ع ص ) ( از «وف ق » ) همدیگر سازواری نماینده. ( آنندراج ). باهم سازواری نموده. سازوار و سازواری کننده. ( ناظم الاطباء ). ج ، متفقین :
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن.
فرخی.
|| هم رای. هم عقیده :
به فضل تو گویندگان متفق
بشکر تو آزادگان مرتهن.
فرخی.
خلقند متفق که چو خاقانیی نزاد
این پانصدی که مدت دور کمال بود.
خاقانی.
علمای شریعت و حکمای هرامت متفق اند که مدت عمر عالم از هفت هزار سال بیش نیست. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
تا چو سی کودک تواتر آن خبر
متفق گویند یابد مستقر.
مولوی.
جهان متفق بر الهیتش.
( بوستان ).
|| با هم یکی شونده. ( آنندراج ). با هم یکی شده... و با هم نزدیک گردیده. یکدل و یکجهت و یکسان و متحد و موافق. ( ناظم الاطباء ). با هم نزدیک گردیده. یار و همپشت. ج ، متفقین. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند. ( گلستان ).
کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ.
سعدی.
- متفق الرأی ؛ هم رای.هم داستان. ( فرهنگستان ).
- || نزد محدثان حدیثی را نامند که بخاری و مسلم هر دوآن حدیث را در صحیح خود روایت کرده باشند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- متفق القول ؛ هم آواز. ( فرهنگستان ). هم لحن. یکدل. یک زبان. هم زبان. هم داستان.
- متفق الکلمه ؛ هم داستان. یک زبان. هم زبان. متفق القول. هم آواز. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : همه متفق الکلمه شدند که ما را جز مصاحبت و ملازمت تو اختیاری نیست. ( ترجمه تاریخ یمینی ). و ممکن نه که مجموع خلایق در جمیع قضایا متفق الکلمه باشند. ( تاریخ رشیدی ).
- متفق اللفظ ؛ متفق القول. متفق الکلمه. یک سخن. هم سخن : آقا واینی و امرا و نوینان متفق اللفظ و متسق الکلمه شده اند که... ( تاریخ غازانی چ کارل یان ص 55 ).
- متفق بودن ؛ هم رأی و هم عقیده بودن.
- || مصمم بودن :
یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکومحضری.
سعدی.
و رجوع به ترکیب متفق شدن شود.
- متفق شدن ؛ هم عقیده و هم رأی شدن. متحد شدن : آخرالامر بر آن متفق شدند. ( سیاست نامه ). همگان با او متفق شدند که او ( بهرام چوبین ) پادشاه باشد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 99 ). و متفق شدند که ناگاه بهرام چوبین را بکشند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 102 ). طایفه ای از حکمای یونان متفق شدند که مر این درد را دوائی نیست.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

باهم یکی شده، کسی که بادیگری همراه ومتحدباشد، هم آهنگ، همعهد
(اسم ) ۱ - با هم یکی شونده با یکدیگر سازواری نماینده متحد جمع : متفقین . ۲ - دارای یک عقیده و یک قول : و هم. عالم متفق اند که پیش از او از ملوک بسیار که بودند ... ۳ - همگی بالاتفاق : تا چوسی کودک تواتر آن خبر متفق گویند یابد مستقر . ( مثنوی )

فرهنگ معین

(مُ تَّ فِ ) [ ع . ] ۱ - (اِفا. ) با هم یکی شده ، یک دل و یک جهت ، متحد شده . ۲ - (ص . ) سازگار، همراه . ۳ - مصمم ، قصد کننده . ، ~القول هم صدا، هم کلام . ،~الرأی همدستان ، هم رأی .

فرهنگ عمید

۱. با هم یکی شده، هماهنگ.
۲. کسی که با دیگری همراه و متحد باشد، هم عهد.
۳. [قدیمی] کسی که قصد کاری را دارد، قصدکننده: یکی متفق بود بر منکری / گذر کرد بر وی نکو محضری (سعدی۱: ۱۹۲ ).
۴. [قدیمی] سازگار.

مترادف ها

confederate (اسم)
متفق

confederate (صفت)
هم پیمان، متحد، متفق، موتلف

پیشنهاد کاربران

هم صدا
هم بزرگان. هم میانگان. هم کوچکان.
همپشت
آمیخته واژه ی �همپشت� را بجای واژه ی از ریشه عربی �متفق� بکار برده ام؛ آن را می توان بجای واژه ی �متحد� نیز بکار برد.
برگرفته از پی نوشت نوشتاری در پیوند زیر:
https://www. behzadbozorgmehr. com/2015/12/blog - post. html
هماهنگ■
همراه□
همدل●
هم رای○
وین ادری
در این لینک در اینگلیسی نوشتید ither در صورتی که other است
ممنون میشم درستش کنید
ممنون
ببخشید میشه یک نفر لطف کنه متضاد ( مخالف ) کلمه ی متفق و یکدل رو بگه ممنون میشم
متّفق: هماهنگ
متفق: هماهنگ
هماهنگ بودن

درک کردن

همدل
هم فکر ، هم رای ، هم داستان
هماهنگ ، با هم یکی شده
همدل همراه هم عقیده
هم فکر یا هم رای
همراه
هم عقیده
هم فکر

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٩)

بپرس