متعلقان. [ م ُ ت َ ع َل ْ ل ِ ] ( اِ ) جمع متعلق. خویشاوندان. ( ناظم الاطباء ) : و اهل و متعلقان در آن حالت می گریستند. ( انیس الطالبین ص 33 ). و چون به منزل رسیدم نخواستم نیز که هیچکس از متعلقان از حال من باخبر شود. ( انیس الطالبین ص 30 ). دست تناول به طعام آنگه برند که متعلقان و زیردستان بخورند. ( گلستان ). کسی از متعلقان منش برحسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند. ( گلستان ). متعلقانش را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگاراو، پندش دادند وبندش نهادند و سودی نکرد. ( گلستان چ قریب ص 134 ).