دفتری از تو وضع می کردم
متردد شدم در آن گفتن.
سعدی.
در عقد بیع سرایی متردد بودم. ( گلستان ). چون در امضای کاری متردد باشی آنطرف را اختیار کن که بی آزارتر باشد. ( گلستان ).- متردد رأی ؛ دودله در اندیشه و تصمیم. مردد در تصمیم گرفتن :
و طاهر دبیر چون متردد رأی بود از ناروائی کارش و خجلت سوی او راه یافته و چنان شد که به دیوان کم آمدی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 141 ). متردد رأی... در کارهای حیران بود. ( کلیله و دمنه ).
|| آن که مقاومت می کند و ممانعت می نماید و مخالف و ناموافق. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). || رونده. ( آنندراج ) ( غیاث ). آینده و رونده و آمد و شد کننده و گردش کننده و سیر کننده. ( ناظم الاطباء ). آن که آمد و شد کند. رفت و آمد کننده : و روزی چند پیغام ها میان ایشان متردد بود و شرح آن دراز شود. ( فارسنامه ابن بلخی ص 107 ).
گرفته روی زمین آب بحر تا حدی
که گر کسی متردد شود پیاده در آب
چنان بود که زفرقش کلاه بارانی
گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب.
وحشی ( دیوان چ نخعی ص 171 ).
|| متفکر. ( آنندراج ) ( غیاث ). پریشان وآشفته. ( ناظم الاطباء ). || سرگشته. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). || کوتاه و قصیر. ( ناظم الاطباء ): فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم لیس بالطویل البائن و لا القصیر المتردد، ای المتناهی فی القصر کانه تردد بعض خلقه علی بعض و تداخلت اجزاؤه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || بی ثبات و ناپایدار. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تردد شود.