کوزه فصاد گشت سینه او بهر آنک
موضع هر مبضع است بر سر شریان او.
خاقانی.
شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت طشت کرده سرنگون خون ازدکان انگیخته.
خاقانی.
|| چاقو و قلمتراش. ( ناظم الاطباء ). کارد : و کان [ ابقراط ] قلیل الا کل بیده ابدا اما مبضع و اما مِروَد. ( عیون الانباء ج 1 ص 28 ). || کاردی که سراج بدان چرم آرایش می کند. ( ناظم الاطباء ). کاردی که بدان چرم را شکافند. ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ).مبضع. [ م ُ ض ِ ] ( ع ص ) آنکه مال و اسباب را جهت فروش حمل میکند. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).