کرده ام غرقه به خون چشم گهرافشان را
رشته گوهر دل ساخته ام مژگان را.میطپد دل دربرم دلبر نمیدانم چه شد
انتظارم کشت آن کافر نمیدانم چه شد
دوش سر زد ناله ای همت بلندی از دلم
نه فلک را سوخت بالاتر نمیدانم چه شد.دم آبی است نصیب از دم تیغت لیکن
داغ کم ظرفی قسمت جگرم می سوزد.
( تذکره نصرآبادی ص 392 ).