مبتلا شدن
مترادف مبتلا شدن: گرفتارشدن، دچار شدن، ابتلا یافتن، اسیر شدن، مبتلاگشتن، معتاد شدن، عاشق شدن، شیفته شدن، دل باخته شدن
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
معنی اصطلاح - > حالت چیزی به کسی دست دادن
احساس مبتلا شدن به چیزی
مثال:
از صبح چیزی نخورده بودم و حالت ضعف به من دست داد.
احساس مبتلا شدن به چیزی
مثال:
از صبح چیزی نخورده بودم و حالت ضعف به من دست داد.
یک کله افتادن ، چنانکه تب داری ؛ یکباره مبتلا شدن. دفعةً تب داریا بیمار شدن : تب کرد و یک کله افتاد. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
افتادن =
مبتلا شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
جدا ماند بیچاره از تاج و تخت
بدرویشی افتاد و شد شوربخت.
عنصری.
مبتلا شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
جدا ماند بیچاره از تاج و تخت
بدرویشی افتاد و شد شوربخت.
عنصری.
گرفتار آمدن
دچار شدن