مانده گشتن

لغت نامه دهخدا

مانده گشتن. [ دَ / دِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) مانده گردیدن. مانده شدن :
همی تاخت بر غرم و آهو به دشت
پراگنده شد غرم و او مانده گشت.
فردوسی.
کنون مانده گشتم چنین در گریز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز.
فردوسی.
نغزگویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند.
نظامی.
استاد از بس که احتیاط قبله می جست مانده گشت. ( فردوس المرشدیه ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) مانده شدن : استاد از بس که احتیاط قبله می جست مانده گشت .

پیشنهاد کاربران

خسته شدن
مستاصل شدن
درمانده شدن
منده شدن
گفت این نبود دگر باره دوید
مانده گشت و غیر آن پیر او ندید
✏ �مولوی�

بپرس