که چون او بدین جای مهمان رسد
بدین بینوا میهن ومان رسد...
فردوسی.
که شاه جهان است مهمان توبدین بینوا میهن و مان تو.
فردوسی.
همه پادشاهید برمان خویش نگهبان مرز و نگهبان کیش.
فردوسی.
تا در این باغ و در این خان و در این مان مننددارم اندرسرشان سبز کشیده سلبی.
منوچهری.
چو آمد برمیهن و مان خویش ببردش به صد لابه مهمان خویش.
اسدی.
|| اسباب و ضروریات خانه را نیز گویند. ( برهان ). اسباب خانه. ( آنندراج ). اسباب خانه و اثاث البیت. ( ناظم الاطباء ).اثاثه خانه. اثاث البیت. ( فرهنگ فارسی معین ) : نه خان و نه مان و نه بوم و نژاد
یکی شهریاری میان پر زباد.
فردوسی.
بسا پیاده که در خدمت تو گشت سواربسا غریب که از تو به خان رسید و به مان.
فرخی.
پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت جدا فکندمرا با شما ز خان و زمان.
فرخی.
شاعران را ز توزر و شاعران را ز تو سیم شاعران را ز تو خان و شاعران را ز تو مان.
فرخی.
من آن رندم که نامم بی قلندرنه خان دیرم نه مان دیرم نه لنگر.
باباطاهر ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
در جسم من جان دگر درخان من مان دگر.مولوی ( از آنندراج ).
چه شد چه بود و چه افتاد این چنین ناگه به اختیار جدا گشته ای ز خان و ز مان.
سلمان ساوجی.
- خانمان . رجوع به همین مدخل شود.- خان و مان . رجوع به همین مدخل شود.
|| خداوند و آغا. ( ناظم الاطباء ). آقا. ارباب. ( از فرهنگ جانسون ). || اهل و عیال و خاندان. || مال موروثی و میراث. || غم و ملال و بیماری. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). || ( فعل امر ) فعل امر بر گذاشتن و ماندن هم هست یعنی بگذار و باش و بمان. ( برهان ). و رجوع به ماندن شود. || ( پسوند ) بصورت پسوند در کلمات مرکب به معنی خانه و محل و جای : دودمان. گرزمان. کشتمان. ( فرهنگ فارسی معین ). از ریشه دمانه در گاتها، و نمانه در دیگر بخشهای اوستا و پهلوی «مان » به معنی خانه. ( از حاشیه برهان چ معین ). || در بعضی از کلمات مرکب آید و معنی منش و اندیشه دهد: پژمان. پشیمان. رادمان. شادمان. قهرمان. ( فرهنگ فارسی معین ). مان = من ، از اوستایی منه . پهلوی منیتن ( اندیشیدن )؛ نریمان. ( از حاشیه برهان چ معین ). || پسوند سازنده اسم معنی از ریشه فعل : زایمان. سازمان. ( حاشیه برهان چ معین ). چایمان. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || پسوند سازنده اسم معنی از مصدر مرخم : دوختمان. ریدمان. || پسوند سازنده اسم ذات از مصدر مرخم : ساختمان. ( حاشیه برهان چ معین ). || ( نف ) شبه و مثل و مانند را گویند. ( برهان ). به معنی مانند نیز آمده. ( فرهنگ رشیدی )( آنندراج ). از مصدر «مانستن و ماندن » به آخر کلمه پیوندد به معنی ماننده : شیرمان. ( فرهنگ فارسی معین ) : بیشتر بخوانید ...