عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی
عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود.
منوچهری.
بنده کارکن به امر خدای بنده کارکن بود مأمور.
ناصرخسرو.
بخت تو مالک و فلک مملوک رای تو آمر و جهان مأمور.
امیرمعزی.
مال تو گزارند همی حاضر و غایب حمل تو فرستند همه آمر و مأمور.
امیرمعزی.
تو سرور و کرده سرکشان رادر قبضه امر خویش مأمور.
امیرمعزی.
تاملک جهان است جهاندار تو بادی میران جهان جمله به امرت شده مأمور.
امیرمعزی.
سخنت حجت و قضا ملزم قلمت آمر و جهان مأمور.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 239 ).
وگر با من به کرد من کنی کاربه طبعت بنده ام و زجانت مأمور.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 230 ).
زودا که دید خواهم از سعی بخت فرخ مأمور امر سلطان ایران ستان و توران.
پیغو ملک.
گفت موسی این مرا دستور نیست بنده ام ، امهال تو مأمور نیست.
مولوی.
چه خلق مأمورند به ایمان آوردن به وجود آن نه به کیفیت آن. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 27 ). || منصوب و مباشر و گماشته و هرکسی که به وی اختیار در حکم داده شده باشد. ( ناظم الاطباء ). اجراکننده امری. بجای آورنده دستوری.- حسب المأمور ؛ برطبق فرمان و موافق حکم. ( ناظم الاطباء ).
- مأمور آگاهی ؛ کارآگاه.
- مأمور اجرا ؛ کسی که از طرف وزارت دادگستری موظف است که قرار دادگاه را بمورد اجرا در آورد.
- مأمور احصائیه ؛ آمارگر. ( فرهنگستان ایران ، واژه های نو ).
- مأمور اطفائیه ؛ آتش نشان.( فرهنگستان ایران ، واژه های نو ).
- مأمور تأمینات ؛ کارآگاه. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
|| فرستاده شده برای کاری و رسول. ( ناظم الاطباء ).
- امثال :
المأمور معذور. نظیر: ما علی الرسول الاالبلاغ. ( امثال و حکم ج 1 ص 270 ).
|| آنکه دارای قوت کامل بود. ( ناظم الاطباء ). || استعمال و عادت مقرر. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).