مازنی
لغت نامه دهخدا
مازنی. [ زِ ] ( اِخ ) اسم نحویی است منسوب به سوی مازن که قبیله ای است از تمیم. ( غیاث ) ( آنندراج ). بکربن محمدبن حبیب از بنی مازن بن شیبان معاصر واثق خلیفه و کتاب مایلحن فیه العامة و کتاب الالف و اللام و کتاب التصریف و کتاب العروض و کتاب القوافی و کتاب الدیباج از تألیفات اوست. ( از الفهرست ابن الندیم ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). از اعاظم علمای امامیه معدود و در سلک اجلای نحات منظوم است و از علمای مائه ثالثه و در زمره معاصرین الواثق باﷲ شمرده می شود. مازنی به سال 249 و یا 248 و بروایتی 236 در بصره درگذشت. ( از نامه دانشوران ج 2 ص 634 ). و رجوع به همین مأخذ و ریحانة الادب ج 3 ص 426 و روضات الجنات ص 133 شود.
مازنی. [ زِ ] ( اِخ ) محمدبن عبدالرحیم المازنی القیسی مکنی به ابوعبداﷲ عالم جغرافی متوفی به سال 565 هَ. ق. وی در غرناطه ولادت یافت و به مشرق سفر کرد و در همانجا درگذشت. او راست : 1- تحفةالالباب و نخبةالاعجاب. 2- نخبةالاذهان فی عجائب البلدان. 3- عجائب المخلوقات. ( از اعلام زرکلی ، ج 3 ص 917 ).
مازنی. [ زِ ] ( اِخ ) نضربن شمیل بن خرشةبن یزیدبن کلثوم بصری مازنی از علمای فقه و حدیث و نحو بود که در شعر و نوادر و ادبیات عرب نیز دست داشت و از اصحاب خلیل بن احمد عروضی بود. وی بجهت ضیق معاش به خراسان سفر و در مرو اقامت کرد وبارها در نیشابور به تدریس فقه و حدیث و علوم ادبی پرداخت و در هنگام اقامت مأمون در خراسان از مصاحبان وی بشمار می رفت. وی به سال 204 در مرو درگذشت. ( از ریحانة الادب ج 3 ص 428 ). ابوعبیده در کتاب «مثالب اهل البصره » آرد: نضربن شمیل بصری را زندگی در بصره سخت گردید پس به قصد خراسان بیرون شد و سه هزارتن از مردم بصره وی را مشایعت کردند که همه محدث و نحوی و اخباری و علمای لغت و عروض بودند و چون به مربد شد گفت ای اهل بصره جدایی از شما بر من بسیار ناگوار است خدای را سوگند اگر می توانستم روزی یک پیمانه باقلا بدست آورم هرگز از شما جدا نمی شدم. هیچک از ایشان برآوردن این نیاز ناچیز را برعهده نگرفت پس به خراسان رفت و در آنجا ثروتی هنگفت فراهم کرد و در مرو اقامت گزید. ( از وفیات الاعیان ج 5 ص 43 ). و رجوع به همین مآخذ و معجم الادباء شود.
فرهنگ فارسی
گویش مازنی
پیشنهاد کاربران
کوتاه شده و وابسته به مازندران!
مازَنَ: māzana یا mazina
از سِتاک ( ریشه ) مَز ( maz، مِه )
واژه انگلیسی major هم از این واژه وام گرفته است!
اَبَر - آپا، سَر، بالا، بلند، زِبَر، صدر، فراز، فرا، فوق -
... [مشاهده متن کامل]
بزرگ، سَروَر، والا، شامخ، بلندپایه، ارجمند،
سالار، خان، خواجه، شخیص، عالیقدر، عالی مقام، عالیجناب
مانند: مازندران - مازیار - اهورامَزدا!
.
در: تَر - پسوند نگهبانی و همراهی اوستایی
مانند: مادر، پدر، برادر، دختر، رَتوشتَر! و. . .
.
معنی: بزرگ، بلند پایه ( مرتبه ) ، والامقام، مِهتَر ( مِه ) ، متمدن، شهرنشین، با فرهنگ، با ادب، پَرهیخته ( فَرهیخته ) ،
فرزانه، خردمند، دانشمند، دانشور، هوشمند، باهوش، زیرک ( رِند! ) -
بزرگ زاده ( آقازاده، ژن خوب ) ، سرشت خوب ( هومَت: پندار نیک ) ، نژاد والای، گوهره ی چشمگیر و تماشایی ( کاریزمادار ) -
با اصل و نسب، ریشه دار، تبارمند، شریف، نجیب، شرافتمند، پاک نژاد، سِپَنتای، بزرگوار، مناعت طبع، بلندنظر، بزرگ مرد، بزرگ منش ( فرانسوی: جنتلمن )
مازَنَ: māzana یا mazina
از سِتاک ( ریشه ) مَز ( maz، مِه )
واژه انگلیسی major هم از این واژه وام گرفته است!
اَبَر - آپا، سَر، بالا، بلند، زِبَر، صدر، فراز، فرا، فوق -
... [مشاهده متن کامل]
بزرگ، سَروَر، والا، شامخ، بلندپایه، ارجمند،
سالار، خان، خواجه، شخیص، عالیقدر، عالی مقام، عالیجناب
مانند: مازندران - مازیار - اهورامَزدا!
.
در: تَر - پسوند نگهبانی و همراهی اوستایی
مانند: مادر، پدر، برادر، دختر، رَتوشتَر! و. . .
.
معنی: بزرگ، بلند پایه ( مرتبه ) ، والامقام، مِهتَر ( مِه ) ، متمدن، شهرنشین، با فرهنگ، با ادب، پَرهیخته ( فَرهیخته ) ،
فرزانه، خردمند، دانشمند، دانشور، هوشمند، باهوش، زیرک ( رِند! ) -
بزرگ زاده ( آقازاده، ژن خوب ) ، سرشت خوب ( هومَت: پندار نیک ) ، نژاد والای، گوهره ی چشمگیر و تماشایی ( کاریزمادار ) -
با اصل و نسب، ریشه دار، تبارمند، شریف، نجیب، شرافتمند، پاک نژاد، سِپَنتای، بزرگوار، مناعت طبع، بلندنظر، بزرگ مرد، بزرگ منش ( فرانسوی: جنتلمن )
مازنی یعنی شمالی
مازنی قوم ساکن در مازندران
مازنی نام بخشی از قوم تبری میباشد که در شمال ایران سکونت دارند و به گویش مازنی از زبان تبری صحبت میکنند. مازنی مخفف کلمه مازرونی هست و مازندی مخفف واژه مازندرانی هست.
مازنی مخفف مازندرانی است.