ای من رهی آن روی چون قمر
وان زلف شبه رنگ پر ز ماز.
شهید ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
برآمد ز کوه ابر مازندران چو مار شکنجی و ماز اندر آن.
منوچهری.
سرنگونسار ز شرم و روی تیره ز گناه هریکی با شکم حامل و پر ماز لبی.
منوچهری ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
نه به دستش در خم ونه به پایش در عطف نه به پشتش در پیچ و نه به پهلو در ماز.
منوچهری ( یادداشت ایضاً ).
هر آن مرغ کز وی به پرواز شدز زخمش سر کوه پر ماز شد.
اسدی ( یادداشت ایضاً ).
یکی خشت شاهی پر ماز و پیچ به کف داشت وز رنج ناسود هیچ
اسدی.
- ماز بر ماز ؛ شکن بر شکن. لابرلا : تنش بدهمه ناز بر ناز بر
برو غبغبش ماز بر ماز بر.
فردوسی ( از نسخه ای از فرهنگ اسدی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- ماز ماز ؛ شکن شکن. چین چین. پیچ پیچ :
آن خداوندی که حکمش گر به مازل بر نهی
پهلوی او یک بدیگر برنشیند مازماز.
منوچهری ( از آنندراج ).
|| شکاف و تراک دیوار را نیز گفته اند. ( برهان ). به معنی شکاف نیز آمده. ( آنندراج ). درز و شکاف که در دیوار افتد. ( صحاح الفرس ). کاف بود یعنی شکاف که اندر چیزی افتد از چوب و در و دیوار و غیره. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 169 ). ماز شکافی بود در دیواریا در چیزی دیگر که به کاف ماند و گویند ماز است اندر او. ( حاشیه لغت فرس ایضاً ) : به شمشیر شیران پر از ماز ترگ
زگرز دلیران به پرواز مرگ.
اسدی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
|| بعضی گویندشکاف و تراکی است که از چوب بر دیوار و غیر آن افتد. ( برهان ). || ناو: الصنبور، نایژه دستک مشک و ماز که بدان آب در حوض شود. ( مهذب الاسماء، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || مازو بود. ( لغت فرس چ اقبال ص 186 ). مخفف مازو هم هست و آن چیزی باشد که پوست را بدان دباغت کنند و یک جزو از اجزای سیاهی باشد. ( برهان ). مخفف مازو. ( فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ). مازو. ( ناظم الاطباء ) = مازو= مازون. ( حاشیه برهان چ معین ) : بیشتر بخوانید ...