- مأخوذ شدن ؛ گرفته شدن. ( ناظم الاطباء ).
- مأخوذ کردن ؛ گرفتن. ( ناظم الاطباء ).
|| گرفتار. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث ) :
وآنکه در آن دشت روی منهزمان دید
دیده اش مأخوذ علت یرقان است.
مسعودسعد.
- مأخوذ به حیا شدن ؛ روماندن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). به رودربایستی افتادن.- مأخوذ شدن ؛ گرفتار شدن. ( ناظم الاطباء ) : وایمن نتوان بود که ساعت به ساعت به وبال آن مأخوذ شوی و تبعت آن به تو رسد. ( کلیله و دمنه ).
- مأخوذ کردن ؛ بازخواست کردن. به گناه یا خطایی گرفتن :
ترسم کندم خدای مأخوذ
گر تو نشوی زبنده خشنود.
نظامی.
- مأخوذ گشتن ؛ گرفتار شدن. مأخوذ شدن : ملک آن را بر رأی جهان نمای خود... باز اندازد تا من به شبهت باطل مأخوذ نگردم. ( کلیله و دمنه ).ای بساماهی در آب دور دست
گشته از حرص گلو مأخوذ شست.
مولوی.
|| مورد بازخواست. مسؤول : خدای را بشناس و سپاس او بگزار
که جز بدین دو نخواهیم بود ما مأخوذ.
ناصرخسرو.
روز قیامت مأخوذ باشم. ( سیاست نامه چ اقبال ص 97 ). در دنیا بدان مذموم باشد و به آخرت مأخوذ. ( کلیله و دمنه ). پس اگر شیعه از برای آنکه محمد وعلی و... را دوستر دارند و به متابعت سنت نام ایشان بر فرزندان نهند مأثوم و مأخوذ نباشند. ( کتاب النقض ص 441 ).نی نی آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بس
گر به عالم داد بودی من به خون مأخوذمی.
خاقانی.
گنه نبود و عبادت نبود بر سر خلق نوشته بود که این ناجی است و آن مأخوذ.
سعدی.
|| تصرف شده و بدست آمده. ( ناظم الاطباء ).