ماجرا کردن

لغت نامه دهخدا

ماجرا کردن. [ ج َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) از عالم درد دل کردن ، بمعنی اظهار درد دل کردن و جنجال نمودن. ( از آنندراج ). قصه کردن. بیان حال کردن :
خوش آن زمان که دگر سوی بینی و شنوی
چو من بگریه خون ماجرای خویش کنم.
امیرخسرو ( از آنندراج ).
|| گفتگو کردن. مباحثه کردن. مکابره کردن : مجدالدین بازنش ماجرائی می کرد؛ زنش بغایت پیر و بد شکل بود؛ گفت خواجه کدخدائی چنین نکنند که تو می کنی. ( عبید زاکانی ).
ای آنکه با شکسته دلان ماجرا کنی
ما از توایم اگر بکشی ور رها کنی.
مسیح کاشی ( از آنندراج ).
و رجوع به ماجرا شود.

فرهنگ فارسی

از عالم درد دل کردن بمعنی اظهار درد دل کردن و جنجال نمودن

فرهنگ معین

( ~. کَ دَ ) [ ع - فا. ] (مص ل . ) ۱ - درد دل کردن . ۲ - شکوه و شکایت کردن .

اصطلاحات و ضرب المثل ها

معنی اصطلاح -> ماجرا کردن ( قدیم )
ستیزه / دعوا کردن؛ مشاجره ی لفظی
مثال:
کلی از حمان بیرون آمد. کلاهش دزدیده بودند. با حمامی ماجرا می کرد. گفت: تو اینجا آمدی کلاه نداشتی. گفت: ای مسلمانان این سر از آن سرهاست که بی کلاه به راه توان بُرد؟
( رساله ی دلگشا – عبید زاکانی )

پیشنهاد کاربران

بپرس