ماتمی

لغت نامه دهخدا

ماتمی. [ ت َ ] ( ص نسبی ) عزادار. سوکوار. مصیبت زده. ماتم زده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). ماتم دیده. ( آنندراج ) :
تا خوی ابر گلرخ تو کرده شبنمی
شبنم شده ست سوخته چون اشک ماتمی.
رودکی.
جهان چیست ماتم سرایی درو
نشسته دو سه ماتمی روبرو.
( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
|| آنکه در محفل عزا حاضر آمده است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || سیاه پوش. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- منسوب به ماتم . ۲- ماتم دیده .

گویش مازنی

/maatemi/ نوعی نفرین به حیوان به این معنی: که تو را در ماتم و عزای صاحبت بکشند

پیشنهاد کاربران

بپرس