لیدیتسه ( به لاتین: Lidice ) یک روستا در جمهوری چک است که در شهرستان کلادنو واقع شده است. این شهر در ۲۲ کیلومتری شمال غربی پراگ قرار دارد و در نزدیکی روستای ویران شده دیگری به همین نام بنا شده است. روستای قدیمی لیدیتسه در ۱۰ ژوئن ۱۹۴۲ به دستور آدولف هیتلر و هاینریش هیملر پس از ترور راینهارت هایدریش در عملیات انتروپوید و به تلافی آن ویران شد. [ ۱]
چند روز بعد از مرگ هایدریش، روستای لیدیتسه توسط سربازان آلمان نازی محاصره شد. تمام مردان بالای پانزده سال که تعداد آنها به ۱۷۳ نفر می رسید را در یک مزرعه جمع کردند و در گروه های ده نفره تیرباران کردند. در محلی که این تیرباران انجام شد، به یاد قربانیان، صلیبی با حلقه ای از سیم خاردار قرار گرفته است. زنان و کودکان را از هم جدا کردند. زنان را به اردوگاه های کار اجباری فرستادند و بیشتر کودکان در اتاق های گاز جان خود را از دست دادند. به یاد کودکان لیدیتسه، کودکانی که هیچ گاه به روستای خود بازنگشتند، مجسمه های یادبودی ساخته شده است. این مجسمه ها که توسط ماریه اوچیتیلووا ( Marie Uchytilová ) ساخته شده، ۴۲ دختربچه و ۴۰ پسربچه را نشان می دهند که تابستان همان سال در اتاق های گاز کشته شدند. از روستای لیدیتسه تنها چند دیوار آجری باقی مانده است. [ ۲]
لوران بینه رمان نویس، جزییات این ویرانی را چنین توصیف می کند:[ ۳]
"ساکنان لیدیتسه، که چرتشان پاره شده است، هیچ نمی دانند چه بر سرشان آمده است، یا دست کم درست نمی دانند. آنان را از بسترهایشان بیرون کشیده اند، با ضربات قنداق تفنگ از خانه هایشان رانده و همگی را در میدان روستا و جلو کلیسا گرد آورده اند. نزدیک به پانصد مرد و زن و کودک که شتابان لباس پوشیده اند، هاج و واج و هراسیده، خود را در محاصرهٔ مردان یونیفرم پوش پلیس شهری می بینند. آنان هیچ خبر ندارند که این یگان را مشخصاً از شهـر هاله - اندر - زاله راهی لیدینسه کرده اند، از زادگاه هایدریش. اما حالا دیگر همگی می دانند که فردا هیچ کس سر کار نخواهد رفت. آنگاه آلمانی ها کاری را آغاز می کنند که از آن به بعد به مشغلهٔ محبوبشان بدل می شود: آن ها شروع می کنند به دسته بندی افراد. زنان و کودکان را در مدرسه محبوس می کنند و مردان را در زیرزمین خانه ای روستایی می چپانند. انتظار بی پایان روستاییان آغاز می شود و اضطرابی همـه گیر چهره هایشان را می پوشاند. کودکان درون مدرسه می گریند. آن بیرون گویی آلمانی ها زنجیر پاره کرده اند. آنان جنون زده اما با حواس جمع، تمام ساختمان های لیدیتسه را به باد یغما و چپاول می دهند، تمام نود و سه خانهٔ مسکونی و یک یک عمارتهای عمومی، از جمله کلیسا را. آلمانی ها تابلوهای نقاشی و کتاب هایی را که به گمان شان به کاری نمی آیند از پنجره بیرون می اندازند و آن ها را در میدان گاه بار می کنند و به آتش می کشند. هرچه را هم که سودمند می داننـد برای خود برمی دارند، رادیوها و دو چرخه ها و چرخ های خیاطی … این کار ساعتها طول می کشد و در پایان از لیدیتسه جز ویرانه ای برجا نمی ماند. در ساعت پنج صبح، آلمانی ها دوباره به سراغ اهالی روستا می آیند. مردم به چشم خود می بینند که روستایشان زیر و رو شده است. پلیس ها فریادزنان به هر سو می دوند و هرچه را که می شود با خود برد غارت می کنند. زنان و کودکان را در کامیون هایی می اندازند که به کلادنو، شهر همسایه می روند. برای زنان این آغاز راهی است که به اردوگاه مرگ راونسبروک می انجامد. مأموران کودکان را از مادرانشان جدا می کنند تا در اردوگاه خومنو آنها را در اتاق گاز از میان ببرند، البته به جز تعداد انگشت شماری از کودکان که مستعد ژرمنی شدن ارزیابی می شوند و خانواده های آلمانی آنها را به فرزندی خواهند پذیرفت. مردان را جلو دیواری به صف می کنند که تشک ها را پای آن کپه کرده اند. جوان ترینشان پانزده و سالمندترینشان هشتاد و چهار سال دارد. آلمانی ها پنج نفر از آنان را به خط میک نند و به گلوله می بندند. بعد نوبت پنج نفر بعدی می رسد و سپس پنج نفر دیگر. تشکها را پشت سر قربانیان گذاشته اند تا گلوله ها کمانه نکنند. اما مردان پلیس شهری از تجربهٔ آینزاتس گروپن برخوردار نیستند. در فواصل رگبارها، کلی طول می کشد تا جنازه ها را جمع کنند و جوخهٔ آتش تازه ای را شکل بدهند. کشتار پایان ناپذیر می نماید. ساعت ها می گذرند و هرکس نوبت خود را انتظار می کشد. برای سرعت بخشیدن به روند کار، تصمیم می گیرند ضرباهنگ تیرباران را دوبرابر کنند و اهالی را در صفوف ده نفره از پا درآورند. شهردار شهر که وظیفهٔ شناسایی اهالی، پیش از اعدام را بر عهده دارد، خود جزء آخرین گروه قربانیان است. به کمک او، آلمانی ها نه نفر را که اهل آن روستا نیستند کنار می گذارند. آن ها فقط آمده بودند سری به دوستانشان بزنند و با رسیدن ساعت منع آمد و شد در روستا به دام افتاده بودند. چند نفری هم مهمان یکی از خانواده ها شده و می خواستند شب را در لیدیتسه بگذرانند. به هر روی، آن ها را در پراگ اعدام خواهند کرد. در این میان، نوزده مرد شب کار از سر کار خود بازمی گردند و روستای خود را ویران می بینند. خانواده شان ناپدید شده و جنازهٔ دوستانشان هنوز گرم است. از آن جا که آلمانی ها هنوز آنجا هستند، بی درنگ آن ها را هم تیرباران می کنند. مأموران کشتار حتی به سگ ها هم رحم نمی کنند. اما ماجرا هنوز به پایان نرسیده. هیتلر تصمیم گرفته است تمام قهر و غضب خود را بر سر لیدیتسه خالی کند و این روستا را به نماد خشم و انتقامجویی خویش بدل سازد. رایش از یافتن و تنبیه قاتلان هایدریش عاجز بود و سرخوردگی ناشی از این ناتوانی باعث شد جنون نازی از مرزهای پیشین خود نیز فراتر رود. بنا به فرمان پیشوا، لیدیتسه باید به معنای واقعی کلمه از روی نقشه محو شود. نازی ها به گورستان هتک حرمت می کنند، درختان میوه را از ریشه درمی آورند، تمام بناها را در آتش می سوزانند و روی زمین نمک می پاشند تا اطمینان یابند که از آن پس هیچ گیاهی در آن نخواهد رویید. روستا اکنون به کوره ای دوزخی بدل شده است. بولدوزرها در راهند تا خرابه ها را هم از روی زمین بخراشند. از لیدیتسه اثری نباید بر جا بماند، حتی جایی که پیش از این روستا در آن استقرار داشت. هیتلر می خواهد به مردم جهان نشان دهد که مبارزه طلبی در برابر رایش چه بهایی دارد و لیدیتسه قربانی ای است که باید تقاص پس دهد. با این همه، پیشوا که از مدتها پیش توان ادارهٔ امور را از دست داده است، مرتکب اشتباه هولناکی می شود. نه او و نه هیچ یک از سران نظام نازی به این نکته نیندیشیده اند که پخش داوطلبانهٔ خبر ویرانی لیدیتسه چه بازتابی در جهان خواهد داشت. تا این زمان نیز نازی ها در مخفی کردن جنایات خود جدیت به خرج نداده اند اما کم و بیش کوشیده اند ظاهر را حفظ کنند و این کار باعث شده است برخی به رویدادهای قلمرو رایش و ماهیت راستین آن ها دقت چندانی نشان ندهند. اما واقعهٔ لیدیتسه نقاب از چهرهٔ آلمان نازی برانداخت و سرشت این حکومت را پیش چشم جهانیان آشکار ساخت. در روزهای آینده، هیتلر این نکته را در خواهد یافت. این بار دیگر مأموران اس اس نیستند که از کوره در می روند، بلکه پدیده ای به خشم می آید که پیشوا بر آن تسلط مطلقی ندارد: افکار عمومی. نشریات شوروی اعلام می کنند که از این پس رزمندگان حین نبرد نام لیدیتسه را بر لب دارند. و حق هم با آنان است. در انگلستان، معدنچیان پویشی برای گردآوری اعانه به راه می اندازند، با هدف بازستزی روستا در آینده. آن ها برای خود شعاری نیز می یابند که در سراسر جهان بازتاب می یابد: «لیدیتسه زنده خواهد ماند. » در ایالات متحده، مکزیک، کوبا، ونزوئلا، اروگونه و برزیل، نام میدان ها و محله ها و حتی روستاهایی را به لیدیتسه تغییر می دهند. مصر و هند همبستگی خود را رسماً ابراز می کنند. نویسندگان، آهنگسازان، سینماگران و نمایشنامه نویسان در آثار خود به ستایش از لیدیتسه می پردازند. روزنامه ها و مجله ها و شبکه های رادیویی و تلویزیونی اخبار لیدیتسه را پوشش می دهند. در واشینگتن، فرمانده نیروی دریای اعلام می کند: «اگر نسل های آینده از ما بپرسند چرا در این جنگ شرکت کرده ایم، داستان لیدیتسه را برایشان روایت خواهیم کرد. » بر بمب هایی که از آسمان شهرهای آلمان فرو می بارند با قلم مو نام روستای شهید را نوشته اند. در شرق نیز سربازان شوروی عبارات مشابه ای را روی لوله تانک های تی ۳۴ می نویسند. باری، هیتلر با ویران کردن لیدیتسه واکنشی نشان داده است که بیش تر به رفتار یک وحشی روان پریش می ماند ( و مگر او چیزی غیر از این است؟ ) تا رهبر یک حکومت ( البته این عنوان هم دربارهٔ او صدق می کند ) . به دنبال چنین اقدامی، پیشوا سهمگین ترین شکست خود را تجربه می کند، آن هم در عرصه ای که به گمان خود در آن استاد است. در پایان آن ماه، وی در کارزار بین المللی تبلیغات شکست خورد، شکستی جبران ناپذیر. "
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفچند روز بعد از مرگ هایدریش، روستای لیدیتسه توسط سربازان آلمان نازی محاصره شد. تمام مردان بالای پانزده سال که تعداد آنها به ۱۷۳ نفر می رسید را در یک مزرعه جمع کردند و در گروه های ده نفره تیرباران کردند. در محلی که این تیرباران انجام شد، به یاد قربانیان، صلیبی با حلقه ای از سیم خاردار قرار گرفته است. زنان و کودکان را از هم جدا کردند. زنان را به اردوگاه های کار اجباری فرستادند و بیشتر کودکان در اتاق های گاز جان خود را از دست دادند. به یاد کودکان لیدیتسه، کودکانی که هیچ گاه به روستای خود بازنگشتند، مجسمه های یادبودی ساخته شده است. این مجسمه ها که توسط ماریه اوچیتیلووا ( Marie Uchytilová ) ساخته شده، ۴۲ دختربچه و ۴۰ پسربچه را نشان می دهند که تابستان همان سال در اتاق های گاز کشته شدند. از روستای لیدیتسه تنها چند دیوار آجری باقی مانده است. [ ۲]
لوران بینه رمان نویس، جزییات این ویرانی را چنین توصیف می کند:[ ۳]
"ساکنان لیدیتسه، که چرتشان پاره شده است، هیچ نمی دانند چه بر سرشان آمده است، یا دست کم درست نمی دانند. آنان را از بسترهایشان بیرون کشیده اند، با ضربات قنداق تفنگ از خانه هایشان رانده و همگی را در میدان روستا و جلو کلیسا گرد آورده اند. نزدیک به پانصد مرد و زن و کودک که شتابان لباس پوشیده اند، هاج و واج و هراسیده، خود را در محاصرهٔ مردان یونیفرم پوش پلیس شهری می بینند. آنان هیچ خبر ندارند که این یگان را مشخصاً از شهـر هاله - اندر - زاله راهی لیدینسه کرده اند، از زادگاه هایدریش. اما حالا دیگر همگی می دانند که فردا هیچ کس سر کار نخواهد رفت. آنگاه آلمانی ها کاری را آغاز می کنند که از آن به بعد به مشغلهٔ محبوبشان بدل می شود: آن ها شروع می کنند به دسته بندی افراد. زنان و کودکان را در مدرسه محبوس می کنند و مردان را در زیرزمین خانه ای روستایی می چپانند. انتظار بی پایان روستاییان آغاز می شود و اضطرابی همـه گیر چهره هایشان را می پوشاند. کودکان درون مدرسه می گریند. آن بیرون گویی آلمانی ها زنجیر پاره کرده اند. آنان جنون زده اما با حواس جمع، تمام ساختمان های لیدیتسه را به باد یغما و چپاول می دهند، تمام نود و سه خانهٔ مسکونی و یک یک عمارتهای عمومی، از جمله کلیسا را. آلمانی ها تابلوهای نقاشی و کتاب هایی را که به گمان شان به کاری نمی آیند از پنجره بیرون می اندازند و آن ها را در میدان گاه بار می کنند و به آتش می کشند. هرچه را هم که سودمند می داننـد برای خود برمی دارند، رادیوها و دو چرخه ها و چرخ های خیاطی … این کار ساعتها طول می کشد و در پایان از لیدیتسه جز ویرانه ای برجا نمی ماند. در ساعت پنج صبح، آلمانی ها دوباره به سراغ اهالی روستا می آیند. مردم به چشم خود می بینند که روستایشان زیر و رو شده است. پلیس ها فریادزنان به هر سو می دوند و هرچه را که می شود با خود برد غارت می کنند. زنان و کودکان را در کامیون هایی می اندازند که به کلادنو، شهر همسایه می روند. برای زنان این آغاز راهی است که به اردوگاه مرگ راونسبروک می انجامد. مأموران کودکان را از مادرانشان جدا می کنند تا در اردوگاه خومنو آنها را در اتاق گاز از میان ببرند، البته به جز تعداد انگشت شماری از کودکان که مستعد ژرمنی شدن ارزیابی می شوند و خانواده های آلمانی آنها را به فرزندی خواهند پذیرفت. مردان را جلو دیواری به صف می کنند که تشک ها را پای آن کپه کرده اند. جوان ترینشان پانزده و سالمندترینشان هشتاد و چهار سال دارد. آلمانی ها پنج نفر از آنان را به خط میک نند و به گلوله می بندند. بعد نوبت پنج نفر بعدی می رسد و سپس پنج نفر دیگر. تشکها را پشت سر قربانیان گذاشته اند تا گلوله ها کمانه نکنند. اما مردان پلیس شهری از تجربهٔ آینزاتس گروپن برخوردار نیستند. در فواصل رگبارها، کلی طول می کشد تا جنازه ها را جمع کنند و جوخهٔ آتش تازه ای را شکل بدهند. کشتار پایان ناپذیر می نماید. ساعت ها می گذرند و هرکس نوبت خود را انتظار می کشد. برای سرعت بخشیدن به روند کار، تصمیم می گیرند ضرباهنگ تیرباران را دوبرابر کنند و اهالی را در صفوف ده نفره از پا درآورند. شهردار شهر که وظیفهٔ شناسایی اهالی، پیش از اعدام را بر عهده دارد، خود جزء آخرین گروه قربانیان است. به کمک او، آلمانی ها نه نفر را که اهل آن روستا نیستند کنار می گذارند. آن ها فقط آمده بودند سری به دوستانشان بزنند و با رسیدن ساعت منع آمد و شد در روستا به دام افتاده بودند. چند نفری هم مهمان یکی از خانواده ها شده و می خواستند شب را در لیدیتسه بگذرانند. به هر روی، آن ها را در پراگ اعدام خواهند کرد. در این میان، نوزده مرد شب کار از سر کار خود بازمی گردند و روستای خود را ویران می بینند. خانواده شان ناپدید شده و جنازهٔ دوستانشان هنوز گرم است. از آن جا که آلمانی ها هنوز آنجا هستند، بی درنگ آن ها را هم تیرباران می کنند. مأموران کشتار حتی به سگ ها هم رحم نمی کنند. اما ماجرا هنوز به پایان نرسیده. هیتلر تصمیم گرفته است تمام قهر و غضب خود را بر سر لیدیتسه خالی کند و این روستا را به نماد خشم و انتقامجویی خویش بدل سازد. رایش از یافتن و تنبیه قاتلان هایدریش عاجز بود و سرخوردگی ناشی از این ناتوانی باعث شد جنون نازی از مرزهای پیشین خود نیز فراتر رود. بنا به فرمان پیشوا، لیدیتسه باید به معنای واقعی کلمه از روی نقشه محو شود. نازی ها به گورستان هتک حرمت می کنند، درختان میوه را از ریشه درمی آورند، تمام بناها را در آتش می سوزانند و روی زمین نمک می پاشند تا اطمینان یابند که از آن پس هیچ گیاهی در آن نخواهد رویید. روستا اکنون به کوره ای دوزخی بدل شده است. بولدوزرها در راهند تا خرابه ها را هم از روی زمین بخراشند. از لیدیتسه اثری نباید بر جا بماند، حتی جایی که پیش از این روستا در آن استقرار داشت. هیتلر می خواهد به مردم جهان نشان دهد که مبارزه طلبی در برابر رایش چه بهایی دارد و لیدیتسه قربانی ای است که باید تقاص پس دهد. با این همه، پیشوا که از مدتها پیش توان ادارهٔ امور را از دست داده است، مرتکب اشتباه هولناکی می شود. نه او و نه هیچ یک از سران نظام نازی به این نکته نیندیشیده اند که پخش داوطلبانهٔ خبر ویرانی لیدیتسه چه بازتابی در جهان خواهد داشت. تا این زمان نیز نازی ها در مخفی کردن جنایات خود جدیت به خرج نداده اند اما کم و بیش کوشیده اند ظاهر را حفظ کنند و این کار باعث شده است برخی به رویدادهای قلمرو رایش و ماهیت راستین آن ها دقت چندانی نشان ندهند. اما واقعهٔ لیدیتسه نقاب از چهرهٔ آلمان نازی برانداخت و سرشت این حکومت را پیش چشم جهانیان آشکار ساخت. در روزهای آینده، هیتلر این نکته را در خواهد یافت. این بار دیگر مأموران اس اس نیستند که از کوره در می روند، بلکه پدیده ای به خشم می آید که پیشوا بر آن تسلط مطلقی ندارد: افکار عمومی. نشریات شوروی اعلام می کنند که از این پس رزمندگان حین نبرد نام لیدیتسه را بر لب دارند. و حق هم با آنان است. در انگلستان، معدنچیان پویشی برای گردآوری اعانه به راه می اندازند، با هدف بازستزی روستا در آینده. آن ها برای خود شعاری نیز می یابند که در سراسر جهان بازتاب می یابد: «لیدیتسه زنده خواهد ماند. » در ایالات متحده، مکزیک، کوبا، ونزوئلا، اروگونه و برزیل، نام میدان ها و محله ها و حتی روستاهایی را به لیدیتسه تغییر می دهند. مصر و هند همبستگی خود را رسماً ابراز می کنند. نویسندگان، آهنگسازان، سینماگران و نمایشنامه نویسان در آثار خود به ستایش از لیدیتسه می پردازند. روزنامه ها و مجله ها و شبکه های رادیویی و تلویزیونی اخبار لیدیتسه را پوشش می دهند. در واشینگتن، فرمانده نیروی دریای اعلام می کند: «اگر نسل های آینده از ما بپرسند چرا در این جنگ شرکت کرده ایم، داستان لیدیتسه را برایشان روایت خواهیم کرد. » بر بمب هایی که از آسمان شهرهای آلمان فرو می بارند با قلم مو نام روستای شهید را نوشته اند. در شرق نیز سربازان شوروی عبارات مشابه ای را روی لوله تانک های تی ۳۴ می نویسند. باری، هیتلر با ویران کردن لیدیتسه واکنشی نشان داده است که بیش تر به رفتار یک وحشی روان پریش می ماند ( و مگر او چیزی غیر از این است؟ ) تا رهبر یک حکومت ( البته این عنوان هم دربارهٔ او صدق می کند ) . به دنبال چنین اقدامی، پیشوا سهمگین ترین شکست خود را تجربه می کند، آن هم در عرصه ای که به گمان خود در آن استاد است. در پایان آن ماه، وی در کارزار بین المللی تبلیغات شکست خورد، شکستی جبران ناپذیر. "
wiki: لیدیتسه