|| شمعدان . ( لغت نامه اسدی ). لقن. طشت شمع. زاغوته. ( برهان ). زنبق. و رجوع به زنبق شود. جای سرشک شمع. صحن زیر شمع که اشک شمع در وی ریزد. شمعدان بود مانند طبقی دیوارش بلند، از سیم و زر و روی و آهن و مس سازند تا شمع گداخته از وی نریزد. ( اوبهی ) :
کوکبی آری ولیکن آسمان توست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن.
منوچهری.
دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک تن شمع پاکیزه کجا ماند در آلوده لگن.
ناصرخسرو.
میغ و زیرش تیره قرص آفتاب چون نشسته گرد بر زرین لگن.
ناصرخسرو.
مونسم جان دهد دو تن گریان من ز هجر بت آن ز مهر لگن.
مسعودسعد.
کلبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده.
خاقانی.
رخت را به پیوند چشمم چه حاجت که شمع بهشت از لگن درنماند.
خاقانی.
عروسان خاطر دهندی رضاکه چون شمعشان در لگن کشتمی.
خاقانی.
آنت مویین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ طبع مویینش چو موم اندر لگن بگریستی.
خاقانی.
همچو پروانه مسکین که مقیم لگن است تا نسوزد پر و بالش ز لگن می نرود.
مولوی.
میل در سرمه دان چنان شده تنگ که بن شمع در سر لگنی.
سعدی.
شمع خود سوخت شب دوش به زاری امروزگر لگن را طلبد شاه زمین میسوزم.
سلمان.
نبرد تا زر خورشید را فلک بگدازبرای شمع ضمیرش خرد نساخت لگن.
ظهوری ( از آنندراج ).
هر شمع که سرکش تر از آن نیست در این بزم روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را.
کلیم ( دیوان ص 92 ).
|| طَشت ِ آفتابه باشد که دست در میان آن بشویند. ( جهانگیری ). به ترکی چلابچی گویند. ( غیاث ). سلیچه. ( آنندراج ). چون تشتی بود سیمین یا رویین و آنچه بدین ماند. ( فرهنگ اسدی ). مانند تغاری بود از روی یا از مس و هرچه بدان ماند. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). تشتی خرد بیشتر از برنج که دست در آن شویند. تشت که دست و رخت شویند در آن. آبدستدان. آبدستان. طشت بی آفتابه باشد و آن طبق دیواره داری است که از مس یا برنج سازند و هم دست در آن شویند و هم خمیر نان در آن کنند و به کارهای دیگر نیز آید. ( برهان ) : بیشتر بخوانید ...