لگان

لغت نامه دهخدا

لگان. [ ل َ ] ( اِ ) لگن. ( آنندراج ). رجوع به لگن شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- تشتی فلزی که آن با دست و رخت و غیره شویند آبدستان : ز آبدست تو مانند کوثر است لگن اگر ززحمت صرف است آب در کوثر . ( معزی ۲ ) ۶۳۶- ظرف شب شاشدان ۳- شمعدان : از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یاسمن از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش پا ? ( دیوان کبیر ۴ ) ۷ : ۱- عود سوز بخور سوز سپند سوز . ۵- آتشدان آهنی منقل : چهار پای به زنجیر حادثات کشان همیشه سینه بر آتش بود بسان لگن . ( سلمان ساوجی لغ ) ۶- پارچه ای که دور فانوس کشند جامه فانوس کرته فانوس : مست شد با دور آن زلف را از روی یار چون چراغ روشنی کزوی تو بر گیری لگن . ( مواوی لغ ) ۷- لگن خاصره یا لگن خاصره . حفره ای که از مفصل شدن دو استخوان خاصره و خاجی تشکیل می شود و استخوان دنبالچه که در پایین استخوان خاجی است نیز جزو استخوان های تشکیل دهنده لگن محسوب است . لگن در حقیقت قسمت تحتانی تنه است و توسط تنگه فوقانی به دو قسمت تقسیم می شود : یکی لگن بزرگ در بالا که جزو شکم استئ دیگر در خفره لگن کوچک در پایین تنگه . در حفره لگن خاصره قسمتهایی از دستگاه گوارش و دستگاه تناسلی قرار دارند لگن . یا لگن زمردی . آسمان .

پیشنهاد کاربران

دشتی بود در یک فرسنگی بُست، که شکارگاه شاهان غزنوی بود. «پس از آنجا به بُست آمد، روز پنجشنبه هفدهم این ماه، و به کوشک دشت لگان نزول کرد. و آنجا زیادت ها کرده بودند از باغ ها و بناها و سرایچه ها» ( بیهقی، ج ۲، ص ۶۵۶ ) .

بپرس