ولیکن ترا گر چنین است کام
زکام تو هرگز نپیچم لگام.
فردوسی.
غودیده بشنید دستان سام بفرمود بر چرمه کردن لگام.
فردوسی.
برآشفت و برداشت زین و لگام بشد بر پی رخش ناشادکام.
فردوسی.
لگامش به سر برزد و برنشست بر آن تیز شمشیر بنهاد دست.
فردوسی.
بیاوردزرین لگام و سپرلگام و سپر را همی زد به سر.
فردوسی.
چنین گفت کو را گراز است نام که در جنگ شیران ندارد لگام.
فردوسی.
یکی پارسی بود هشیارنام که بر چرخ کردی به دانش لگام.
فردوسی.
جهاندار بستد ز چوپان لگام به زین برنهادن همی گشت رام.
فردوسی.
تو بردار زین و لگام سیاه برو سوی آن مرغزاران پگاه.
فردوسی.
از آخور به زرین و سیمین لگام ز اسب گرانمایه بردند نام.
فردوسی.
لگامش به سر کرد و زین برنهادهمی از پدر کرد با درد یاد.
فردوسی.
به بهزاد بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام.
فردوسی.
خروشان سرش را به بر درگرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت.
فردوسی.
همان تازی اسبان به زرین لگام همان تیغ هندی به زرین نیام.
فردوسی.
صد اسب گرانمایه زرین ستام صد استر سیه موی و زرین لگام.
فردوسی.
یکی موبدی بود رادوی نام به جان از خرد برنهاده لگام.
فردوسی.
بشوی نرم هم بزرّ و درم چون به زین و لگام تند ستاغ.
خفاف.
چنانکه ماه همی آرزو کند که بودمر اسب او را آرایش لگام و یلب.
فرخی.
چه گفت گفت خبر یافتم که نزد شماز بهر راه بر اسبان همی کنند لگام.
فرخی.
هل تا بکشد به مکر زی دوزخ دیواز پس خویشتن لگامش را.بیشتر بخوانید ...