یکیت روی ببینم چنانکه خری را
به گاه ناخنه برداشتن لویشه کنی.
؟ ( از لغت نامه اسدی ).
لبت از هجو در لویشه کشم که بدینسان بود تبسم خر.
سوزنی.
تبیره زن از خارش چرم خام لویشه درافکند شب را به کام.
نظامی.
پیش آرد هی هی و هیهات راوز لویشه پیچد او لبهات را.
مولوی.
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.
سعدی.
پوز خود را لویشه کردستم تا طمع بگسلد ز قرص و لواش.
نزاری.
حنک ؛ لویشه در دهن اسب. ( دهار ). تذییر؛ لویشه بر سر ستور کردن. ( تاج المصادر ). احتناک ؛ لویشه بر سر ستور نهادن. ( ترجمان القرآن ).لویشه. [ ل ُ وی ش َ / ش ِ ] ( اِ ) غله کوفته شده را گویند که هنوز از کاه جدا نکرده باشند. ( برهان ).