چون قلم بست او میان در هجو تو لیکن دهانش
چون دوات از گفته های خویشتن پر لوش باد .
و زمین... از ممازجت آب و هوا تأثیر پذیرد تا گل گردد و لوش... ( تاریخ بیهق ص 23 ).
چون همی شد غرقه فرعون آن زمان
کرد پر از لوش جبریلش دهان.
عطار.
الاحماء؛ لوش در چاه کردن. الحَماء؛ لوش از چاه برآوردن. الاجتهار؛ رُفتن چاه از لوش. ( تاج المصادر ). الاخلاب ؛ لوشناک شدن آب. و رجوع به لوشناک شود. || ( ص ) دهان کژ. ( لغت نامه اسدی ). کژدهان. کسی رانیز گویند که دهنش کج باشد. ( برهان ) : زن چو این بشنید بس خاموش بود
کفشگر کانا و مردی لوش بود.
رودکی.
|| کسی که به علت جذام گرفتار باشد. کسی که خوره دارد. صاحب جذام. || پاره. دریده. ( از برهان ) : گر بجنبد در زمان گیردش گوش
بر زمین زن تا که گردد لوش لوش.
عیوقی.
|| بیهوش. بیخرد. بی خبر و بیهوش. ( برهان ). || لوچ. کلاژه. چپ. احول. دوبین. و رجوع به لوچ شود. || ( پسوند ) لوش چون مزید مؤخری در برخی از کلمات آید، چون : هلالوش. خلالوش و جز آن.لوش. [ ل َ / لُو ] ( اِ ) خربزه پوله و مضمحل شده و از کار رفته باشد. ( برهان ). خربزه پوله باشد و پوله به زبان ماورأالنهر خربزه ای است که مضمحل شده باشد و نتوان خورد.
لوش. ( اِخ ) نام حکیمی است رومی که او را لوشا هم گویند. رجوع به لوشا شود.