لقیه

لغت نامه دهخدا

( لقیة ) لقیة. [ ل ُق ْ ی َ ] ( ع مص ) لِقی. لقاء. دیدار کردن. ( منتهی الارب ). دیدار. یک بار دیدن. ملاقات :
جز یکی لُقْیه که اوّل از قضا
بر وی افتاد و شد اورا دلربا.
مولوی.
جوحی آمد قاضیش نشناخت زود
کو به وقت لقیه در صندوق بود.
مولوی.
|| کارزار کردن. ( دهار ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- یک بار دیدن . ۲- دیدار کردن ملاقات : جز یکی لقیه که اول از قضا بر وی افتاد و شد او را دلربا ... ( مثنوی لغ. )
ماده لزجی که از چشم خارج شود . پیخ . لقائ . دیدار کردن

فرهنگ معین

(لُ یَ یا یِ ) [ ع . لقیة ] (مص م . ) ۱ - یک بار دیدن . ۲ - د یدار کردن ، ملاقات کردن .
(لُ یَ ) [ ع . ] (مص ل . ) دیدن ، دیدار کردن .

فرهنگ عمید

۱. دیدن، دیدار کردن.
۲. استقبال کردن.

پیشنهاد کاربران

دیدار
ملاقات
جز یکی لقیه که اول از قضا
بر وی افتاد و شد او را دلربا
✏ �مولانا�

بپرس