لفچه

لغت نامه دهخدا

لفچه. [ ل َ چ َ/ چ ِ ] ( اِ ) لفچ. ( جهانگیری ). لب گنده :
دو لفچه چو دو آستن مرد حجازی
دو منخره دو تیره چه سیصد بازی.
( منسوب به منوچهری ).
دندان چو صدف کرده دهان معدن لؤلؤ
وز لفچه بیفشانده بسی لؤلؤ شهوار.
( منسوب به منوچهری ).
|| گوشت بی استخوان. ( برهان ) :
بیاورد خوان زیرک هوشمند
بر آن لفچه های سر گوسفند.
نظامی.
سر زنگیان را درآرد به بند
خورد چون سر و لفچه گوسفند.
نظامی.
|| کله بریان کرده. ( برهان ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- لب گنده و ستبر : دندان چون صدف کرده دهان معدن لولو و زلفچه بیفشانده بسی لولو شهوار . ( منوچهری . د .لغ. ) ۲- گوشت بی استخوان : سر زنگیان را در آرد ببند خورد چون سر لفچ. گوسفند . ( نظامی رشیدی )
لفچ . لب گنده

فرهنگ معین

(لَ چِ ) (اِ. ) = لفچ . لفج . لفجن : ۱ - لب گنده . ۲ - گوشت بی استخوان .

فرهنگ عمید

۱. لب ستبر.
۲. گوشت های اطراف پوزۀ گوسفند: بیاورد خوان زیرکِ هوشمند / بر او لفچه های سر گوسفند (نظامی۵: ۷۹۲ ).

پیشنهاد کاربران

لفچه. به معنی چوبی که به آن آتش را شور دهند . و چوبی که در دست گرفته آتش را در تنور و دیگدان شور دهند که کاملاً بسوزد و چوبی که به آن آتش افروزند لهجه پارسی غور

بپرس