لفجن. [ ل َ ج ِ ] ( ص نسبی ) دارنده لب سطبر. درشت لفج. کلان لفج : خداوندم زبانی روی کرده ست سیاه و لفجن و تاریک و رنجور.منوچهری.سر لفجنان را درآرد به بندخورد چون سر و لفجه گوسفند.نظامی. || لفج. ( برهان ) : دهان و لفجنش از شاخ شاخی به گوری تنگ میماند از فراخی.نظامی.