لفج

لغت نامه دهخدا

لفج. [ ل َ ] ( ع اِمص ) خواری. ( منتهی الارب ).

لفج. [ ل َ ] ( اِ ) لفچ. لب. لنج. لوشه. لوچه. فرنج. جحفلة. لب سطبر و گنده ، مانند لب شتر. ( از برهان ). لب حیوانات. بتفوز. پتفوز. نول. مشفر. شقشقة :
چشم چون جامه غوک آب گرفته همه سال
لفج چون موزه خواجه حسن عیسی کژ.
منجیک.
گردن ز در هزار سیلی
لفجت [ ز در ] هزار زبگر.
منجیک.
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
چکاک مرغزی.
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فروهشته دو لب چو لفج زبانی.
منوچهری.
فاخته طوقی شترلفجی غضنفرگردنی
خرسری ، غژغاوموئی ، اعوری ، عیاره ای.
سوزنی.
برآسوده ای دید از اندیشه دور
ز سرهای سنجاب و لفج سمور.
نظامی.
هدل ؛ آونگان کردن شتر لفج خود را. هادل ؛ لفج آونگان. نعو؛ کفتگی لفج بالائین شتر. اَهدل ؛ شتر آونگان لفج. التهدّل. ( منتهی الارب ). فروهشته شدن لفج اشتر. ( تاج المصادر بیهقی ). هِدل ؛ شترآونگان. لفج. خریع؛لفج شتر که آویزان باشد. مِشفر؛ لفج شتر. قلقال. ( منتهی الارب ). || پارچه گوشت بی استخوان. || ( ص ) زن بدکاره و فاحشه. ( برهان ).

فرهنگ فارسی

لب، لب ستبرمثل لب شتر، لفچ ولنج هم گفته شده است
( اسم ) ۱- لب حیوانات ( شتر و غیره ) : نشستم بران بیسراک سماعی فروهشته در لب چو لفچ زبانی . ( منوچهری .د . ۲ ) ۱۱- لب ستبر و گنده : لفچهایی چو زنگیان سیاه همه قطران قبا و تیز کلاه . ( هفت پیکر در وصف دیوان . چا. ارمغان ۳ ) ۲۴۳- زن بد کاره فاحشه . ۴- گوشت بی استخوان لفچه .
لب . لوچه

فرهنگ معین

(لَ ) (اِ. ) لب ، لب ستبر.

فرهنگ عمید

لب ستبر، مانند لب شتر: خروشان ز کابل همی رفت زال / فروهشته لفج و برآورده یال (فردوسی: ۱/۲۲۷ ).

پیشنهاد کاربران

دکتر کزازی در مورد واژه ی " لَفْج" می نویسد : ( ( لفج ریختی است برآمده از لب و ویژگی سبکی فروهشتن لفج کنایه ای است ایما از اندوه دل آزردگی . ) )
( ( خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهِشته لَفْج و برآورده یال ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص ۴۳۰ )

بپرس