بدین چاره تا آن لب لعل فام
کنیم آشنا با لب پورسام.
فردوسی.
چو رخ لعل شد از می لعل فام به گشتاسب هیشوی گفت ای همام.
فردوسی.
ببودند با خوبی و ناز و کام چو گشتند شاد از می لعل فام.
فردوسی.
چو بشنید زآن بندگان این پیام رخش گشت زین گفته ها لعل فام.
فردوسی.
ز شادی چنان تازه شد زال سام که رنگش سراپای شد لعل فام.
فردوسی.
نادیده هیچ مشک همه سال مشکبوی ناکرده هیچ لعل همه ساله لعل فام.
کسائی.
چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام کشد، گردد از خون شب لعل فام.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
رخ از نبید مسائل به زیر گلبن علم بقال و قیل همی لعل فام باید کرد.
ناصرخسرو.
روی زمین از خون کشتگان لعل فام شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).صوفی بیا که آینه صافی است جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را.
حافظ.
عشقبازی و جوانی و شراب ِ لعل فام مجلس انس و حریف همدم و شرب ِ مدام.
حافظ.