لصف
لغت نامه دهخدا
لصف. [ ل َ ص َ ] ( ع اِ ) کبر. کور . کبر است و به لغت مغربی اسم حرشف است. ( تحفه ٔحکیم مؤمن ). رستنیی باشد که آن را کبر میگویند و آچار آن به غایت خوب میشود. ( برهان ). اصف. و بعضی گویند لصف بیخ کبر است و در خرابه ها بیشتر میشود. ( نزهةالقلوب ). ثمرالکبر. ( تذکره انطاکی ). خیار کبر. چیزی است که در بن گیاه کبر روید یا گیاهی است که اُذن الارنب نیز نامندش. برگش شبیه به برگ بارتنگ و نهایت تنک و نیکو و گلش کبود مایل به سپیدی بیخش پرشعبه ها و چون از بیخ برآورده و بر رخسار مالند، سرخ رنگ و نیکو گرداند. || نوعی از خرما. ( منتهی الارب ).
لصف. [ ل َ ص َ ] ( ع مص ) خشک شدن پوست و برچفسیدگی آن. ( منتهی الارب ).
لصف. [ ل َ ص َ ] ( اِخ ) حوضی است میان مغیثة و عقبة. ( منتهی الارب ). یاقوت گوید: نام برکه ای است واقع در غربی طریق مکه میان مغیثة و عقبة به سه میلی صبیب ، غربی واقصة. ( از معجم البلدان ).
لصف. [ ل َ ص ِ ] ( اِ ) سقولومس ، و آن قسمی از کنگر بری است .
فرهنگ فارسی
سقولومس و آن قسمی از کنگر بریست
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید