لحام. [ ل ِ] ( ع اِ ) ج ِ لحم. ( منتهی الارب ). رجوع به لحم شود.
لحام. [ ل َ ] ( ع مص ) گوشت آور شدن. ( زوزنی ). لَحْم. ( منتهی الارب ).
لحام. [ ل ِ ] ( ع اِ ) آنچه بدان سیم و زر را پیوند دهند. ( منتهی الارب ). لزاق الذهب. کفشیر. ( دستوراللغة ). کوشیر. ( مهذب الاسماء ).
- لحام پذیرفتن ؛ جوش خوردن. پیوند یافتن :
خسته دنیا و شکسته ٔجهان
جز که به طاعت نپذیرد لحام.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 307 ).
- لحام کردن ؛جوش دادن.|| قال جالینوس : اتصال احد العظمین بالاَّخر، ان کان اتصالا لایتم به الحرکة، یسمی باللحام. ( بحرالجوهر ) :
اگر دلت بشکسته ست سنگ معصیتی
دل شکسته به طاعت لحام باید کرد.
ناصرخسرو.
سنگی زده ست پیری بر طاس عمر توکان را به هیچ روی نیارد کسی لحام.
ناصرخسرو.
و این طبقه را [ در نایژه قاناطیر ] بدان جایگاه به لحام استوار کنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). این بندگشادها [ برای آن است ] که بندها بدین عضله ها استوار باشد و از لحام کردن بر یکدیگر مستغنی گردد و تا چون بندها بر هم لحام کرده نباشد، مردم سر و گردن همی تواند گردانید. ( ذخیره خوارزمشاهی ).پریشان ازو کم گراید به جمع
شکسته ازو کم پذیرد لحام.
مسعودسعد.
لحام. [ ل َح ْ حا ] ( اِخ ) نام مردی. سلامی از وی و وی از ابابشیر سیرافی روایت کند. رجوع به الجماهر بیرونی ص 63 شود.
لحام. [ ل َح ْ حا ] ( اِخ ) ( ابوالَ... ) ثعلبی. شاعری است. ( منتهی الارب ).