دوزیم قبا بهر قدت از گل سوری
تا خلعت زیبای تو از لته نباشد.
امیرخسرو.
لته گیوه شده جامه منعم قاری دلق درویش بدان سیرت و سان است که بود.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 60 ).
پیراهن شسته ام دو صدره ای دل پوسیده و لته شده و بیحاصل.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 123 ).
قاری لت کتان که کنون میکنی نگه روزی چو لته لت زده در زیر پا رود.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 66 ).
بزد کوه را ژنده دلقی عصاکه ای سرزده لته چین گدا.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 176 ).
موسی را در لته ای پیچیده و در تنور انداخت. ( قصص الانبیاء ص 90 ). طلاسه ؛ لته پاک کردن لوح. کقل ؛ لته پاره گردن گاو که زیریوغ باشد. ممحاة؛ لته پاره ای که بدان پلیدیها پاک کنند. ( منتهی الارب ). مطردة؛ لته پاره ای تر که بدان تنور را پاک کنند. طحرَبَة؛ لته پاره. طخربة؛ لته پاره. هرشفه ؛ لته پاره ای که بدان آب باران بردارند از زمین و در دلو فشارند به خشک سال. ( منتهی الارب ). ما علیه قزّاع ُ؛ ای قطعة خرقة؛ نیست نزد او لته پاره ای. قشاع ؛یقال ما علیه قشاع ؛ ای قزاع نیست نزد او لته پاره ای.( منتهی الارب ). قنبع؛ لته پاره دراز مانند کلاه دراز که کودکان پوشند. ( منتهی الارب ). کماد؛ لته چرکین که گرم کرده بر عضو دردناک نهند و آن مفید ریح است. ( منتهی الارب ). جمجم ؛ گیوه و آن پاافزاری است که زیر آن از لته و بالای آن ریسمان باشد، معرّب چمچم. ( منتهی الارب ). لته حیض ؛ رکوی حیض ، کهنه بی نمازی ، کهنه پیش زنان ، خرقه حائض ، ثمله ، محیضه ، حیضة، معباءة. ( منتهی الارب ). فرصة؛ لته یا پنبه پاره و جز آن که زن حائض اندام خود را بدان پاک سازد. ( منتهی الارب ).- لته به دهن نیامدن ؛ دستمال پیش دهن گرفتن در حالت افراط خنده چنانکه گویند اختیارش از خنده رفت و لته به دهن نیامد. ( آنندراج ).
- مثل لته حیض ؛ سخت بی آبرو شده از دشنامهای شنوده و استخفافها.
- مثل لته حیض کردن کسی را ؛ او را دشنام های بسیار دادن. تمام عیوب وی را برشمردن.
|| پالیز خربزه و خیار. ( آنندراج ). || تخته های مستطیلی است که در بعض نقاط گیلان بجای سفال استعمال میشود.