لبیشه. [ ل َ ش َ / ش ِ ] ( اِ ) لویشه.لبیش. لبیشن. لواشه. محنک. حِناک. زیار. زوار. اماله لباشه و آن حلقه ریسمان باشد که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب بدنعل را در آن نهاده تاب دهند تا عاجز شود و حرکت ناپسندیده نکند. ( غیاث ) : لبت از هجو در لبیشه کشم که بدینسان بود تبسم خر.
سوزنی.
تبیره زن از خارش چرم خام لبیشه درافکند شب را به کام.
نظامی.
حنک الفرس ، لبیشه کرد اسب را. - امثال : لبیشه بر سر اسپان بدلگام کنند.
فرهنگ فارسی
( اسم ) لباشن : لبت از هجو در لبیشه کشم که بدین سان بودتبسم خر. ( سوزنی لغ. ) لویشه . لبیشن