لغت نامه دهخدا
لبی. [ ل َ ] ( اِ ) به یونانی آذان الفار بستانی است. ( فهرست مخزن الادویه ).
لبی. [ ل َ/ ل ُ / ل ِب ْ با ] ( اِخ ) موضعی است. ( منتهی الارب ).
لبی. [ ل َ ] ( اِ ) ( در تداول مردم گیلان ) دانه های سرخ برنج که آن را دخل هم گویند.
لبی. [ ل َب ْ بی ] ( اِخ ) نام یکی از حواریون عیسی.او را تدّی نیز نامند. یکی از اسمهای یهودای رسول است ( 10:3 ) که او را تدی گویند. ( قاموس کتاب مقدس ).
لبی. [ ل ُ ب َی ْی ] ( اِخ ) ابن لبی صحابی است. ( منتهی الارب ). لبی بن لبی ، الأول بموحدة مصغر و ابوه بموحدة خفیفة وزن عصا قال البخاری له صحبة روی عنه ابوبلج الصغیر و قال ابوحاتم الرازی کان یکون بواسط و قال هو و ابوحاتم بن حبان یقال ان له صحبة و قال ابن السکن لم نجد له سماعاً من رسول اﷲ ( ص )و اخرج البخاری و ابن ابی خیثمة و الیغوی و ابن السکن من طریق محمدبن یزید الواسطی عن ابی بلج عن لبی بن لبا، رجل من اصحاب النبی ( ص ) رأیته علیه مطرف خزاحمرسبق فرس له فحلله ببرد عدنی اختصره البخاری و قال ابن فتحون ضبطناه عن الفقیه ابی علی لبا بوزن عصا و ضبطناه عن الاستیعاب بضم اللام و تشدید الموحدة رأیته بخط ابن مفرج مثله و کذلک فی لبی - انتهی. و تبع ابن الدباغ اباعلی و کذا ابن الصلاح فی علوم الحدیث و خالف الجمیع ابن قانع فجعله مع ابی ابن کعب و قد اشرت الی وهمه فی ذلک فی حرف الالف. ( الاصابة ص 4 و 3 ج 6 ).
لبی. [ ل َ با ] ( اِخ ) نام پدر لبی. ( منتهی الارب ).
فرهنگ فارسی
نام پدر لبی
فرهنگستان زبان و ادب
گویش مازنی
مترادف ها
لبی
لبی، شفوی آویخته به لبهای فرج
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
لبی، به معنی "با لب" قید حالت است. "علاوه بر خواندن لبی و تربیت صدا، به خواندن حساب، جغرافیا، علوم طبیعی و زبان آلمانی و فرانسه می پرداختم. " زندگی من ، هلن کلر