نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه
پس این غنجه کردن ز بهر چراست.
خفاف.
به دست شرع لبس طبع میدر گر خردمندی به آب عقل حیض نفس میشوی ار مسلمانی.
خاقانی.
چو طاوست چه باید لبس اگر باز هوا گیری چو خرگوشت چه باید حیض اگرشیر نیستانی.
خاقانی
گفت لبسش گر ز شعر ششتر است اعتناق بی حجابش خوشتر است.
مولوی.
چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش چو درویش مخلص برآور خروش.
سعدی.
اگر بر کناری برفتن بکوش وگر در میان لبس دشمن بپوش.
سعدی.
- لبس العظم ؛ ضریع. رجوع به ضریع شود.- لبس الکعبه ؛ پوشش خانه.
- لبس الهودج ؛ پوشش آن. کجاوه پوش. ( منتهی الارب ).
|| پوست تنک سر. سمحاق. || نوعی از جامه. ( منتهی الارب ).
لبس. [ ل َ ] ( ع مص ) پوشانیدن کار را بر کسی. ( منتهی الارب ). پوشیدن. ( زوزنی ). التباس. مشتبه ساختن. ( منتهی الارب ). || شوریده کردن بر کسی. ( زوزنی ) ( تاج المصادر ). || پوشانیدن چیزی به آمیختن چیزی دیگر به وی. ( ترجمان القرآن جرجانی ). آمیختن تاریکی به روشنایی. منه قوله تعالی : و للبسنا علیهم مایلبسون. و فی رأیه لبس ؛ ای خلط. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) مکر. حیله.
لبس.[ ل ُ ] ( ع مص ) پوشیدن جامه. ( منتهی الارب ). پوشیدن. ( تاج المصادر ). مقابل خلع. کندن. بیرون کردن. || برخورداری گرفتن از زن زمانی. لبس قوماً کذلک ؛ ای تملی بهم دهراً. لبست فلانةُ عمره ؛ تمام جوانی آن مرد با وی بود. ( منتهی الارب ). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: لبس بضم لام و سکون باء یک نقطه در زیر، در لغت جامه پوشیدن و در اصطلاح سالکان : لبس صورت عنصریه. لباس حقائق روحانیه و لبس بفتح لام و سکون باء پوشیدن و آشفته کردن کار بر کسی و قریب است به این آنچه در لطائف اللغات آورده که لبس بالضم در اصطلاح صوفیه : عبارت است از صورت عنصریة که متلبس میشود بدان صورت حقایق روحانیة و از این قبیل است لبس حقیقة الحقایق بصور انسانیة - انتهی. || ( اِ ) پوشش.