لب دوختن

لغت نامه دهخدا

لب دوختن. [ ل َ ت َ ] ( مص مرکب ) خموشی گزیدن :
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخنگویان سخن آموختن.
مولوی.
تا نگردد خون دل و جان جهان
لب بدوز و دیده بربند این زمان.
مولوی.

پیشنهاد کاربران

لب دوختن ؛ دم فروبستن. ساکت شدن. خاموش گردیدن. ( از یادداشت مؤلف ) :
زنان گر بدوزند لب را به بند
به آخر همان بند پاره کنند.
فردوسی.
ز لب دوختن غنچه را زندگی است
چو بشکفت زآن پس پراکندگی است.
امیرخسرو دهلوی.
"لب دوختن"
کنایه از حرف نزدن / ساکت موندن

بپرس