لب

/lab/

مترادف لب: چکیده، خلاصه، گزیده، مغز، خرد، عقل | شفه، لوچه، دهانه، کناره، لبه، حاشیه، ساحل، کنار، تپانچه، سیلی، کشیده

معنی انگلیسی:
brief, brink, content, juice, kernel, labium, point, pure, purport, rim, sense, edge, verge, lip, condensed, sententious pith, essence, gist, choice part, cream, heart, choice, best, neat, concise or, meat, ledge, core

لغت نامه دهخدا

لب. [ ل َ ]( اِ ) شفه. ( دهار ). لحمی که در مدخل دهان واقع است. قسمت خارجی دهان که دندانها را پوشاند. پرده پیش دهان که دندانها را پوشاند.نام هر یک از دو قسمت گوشتالو و سرخ که جلوی دندانها قرار گیرد و دوره دهان را تشکیل دهد :
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
رودکی یا عنصری.
ای قبله خوبان من ای طرفه ری
لب را بسبید رک بکن پاک از می.
رودکی.
گوری کنیم و باده کشیم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
رودکی.
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و برناورد پده.
رودکی.
بی قیمت است شکر از آن دو لبان او
کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی.
رودکی.
هوش من آن لبان نوش تو بود
تا شد او دور من شدم مدهوش.
ابوالمثل.
بده داد من زان لبانت وگرنه
سوی خواجه خواهم شد از تو به گرزش.
خسروانی.
اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن
تا بر دو لبت بوسه زنم چونش بخوانی.
عماره مروزی.
به رخساره چون روز و گیسو چو شب
همی دُر ببارید گفتی ز لب.
فردوسی.
هر آنگه که برگاه خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود...
فردوسی.
بر اندیشه شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین.
فردوسی.
به گودرز گفت این سخن درخور است
لب پیر با پند نیکوتر است.
فردوسی.
همی از لبت شیر بوید هنوز
که زد بر کمان تو از جنگ توز.
فردوسی.
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.
فردوسی.
چنین تا به نزدیک کوه سپند
لب از چاره خویش درخند خند.
فردوسی.
که بشنیده بود از لب بخردان
ز اخترشناسان و از موبدان.
فردوسی.
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف.
چون غراب است این جهان بر من از آن زلف غراب
ارغوان بار است چشمم زان لب چون ارغوان.
مظفری.
از لب تو مر مرا هزار نوید است
وز سر زلفت هزارگونه زلیفن.
فرخی.
آن صنم را ز گاز وز نشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج.
عنصری.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

کناره چیزی، کناره دهان ازبالاوپایین روی دندان، خالص برگزیده چیزی، مغزچیزی، عقل خالص ازشوائب
( اسم ) سیلی تپانچه کاج .
ابن هود بن لب ابن سلیمان الجذامی .

فرهنگ معین

(لُ بّ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - خالص و برگزیده از هر چیزی . ۲ - مغز، مغز چیزی . ۳ - عقل . ج . الباب .
(لَ ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - کنارة هر چیزی . ۲ - بخش بیرونی دهان . ، ~ چشمه بردن و تشنه برگرداندن کنایه از: رند و هوشیار و سیاست مدار بودن .
( ~ . ) سیلی ، تپانچه ، کاج . ، تو ~ رفتن شرمسار شدن ، خجل شدن . ، ~تر کردن الف - سخن گفتن . ب - چیزی نوشیدن . ، ~گزیدن تأسف خوردن .

فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) کنارۀ دهان از بالا و پایین که روی دندان ها را می پوشاند و جزء اندام سخن گویی است.
۲. کنارۀ چیزی.
۳. [مجاز] زبان یا دهان.
* لب برچیدن: (مصدر لازم ) لب ها را به هم فشردن در هنگام غم یا پیش از گریه کردن، به ویژه در اطفال.
* لب بستن: (مصدر لازم ) [مجاز] خاموشی گزیدن، سخن نگفتن.
* لب ترکردن: (مصدر لازم )
۱. ترکردن لب ها به آشامیدن جرعه ای آب یا شراب.
۲. [عامیانه، مجاز] کمترین سخن را بر زبان راندن، اشاره کردن.
* لب جویدن: (مصدر لازم )= * لب خاییدن
* لب خاییدن: (مصدر لازم ) [قدیمی] دندان گرفتن لب از شرم یا تٲسف.
* لب دوختن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز] خاموشی گزیدن، سخن نگفتن: مدتی می بایدش لب دوختن / از سخن تا او سخن آموختن (مولوی: ۱۰۱ ).
* لب فروبستن: (مصدر لازم )= * لب بستن
* لب گزیدن: (مصدر لازم )
۱. به دندان گرفتن لب.
۲. [مجاز] اظهار تٲسف، پشیمانی، یا تعجب: سوی من لب چه می گزی که مگوی / لب لعلی گزیده ام که مپرس (حافظ: ۵۴۶ ).

گویش مازنی

/lab/ پنهان – مخفی - پر سرریز ۳مچاله

واژه نامه بختیاریکا

لپ؛ لَوچه؛ لُنج

دانشنامه عمومی

لَب یکی از اعضای بدن در صورت انسان و خیلی از حیوانات است. لب از دو قسمت تشکیل شده که هر دو نرم، برآمده، قابل تحرّک و عضوی است که غذا با آن در ارتباط است. لب دارای اعصاب لامسه است و در صحبت کردن هم درگیر است
لب در شعر و ادبیات کاربرد و نقش زیادی دارد و بیشتر در معانی مهر و دلدادگی و سخن گویی استفاده می شود. در توصیفات روزمره، لب نازک را لب قیطانی، لب بسیار کلفت را گاه لب شتری، لب جمع شده رو به جلو را لب غنچه ای و لب تقریباً کلفت رو به عقب را لب برگشته می گویند.
عکس لبعکس لبعکس لبعکس لبعکس لب
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

جدول کلمات

شفه

مترادف ها

bank (اسم)
کنار، بانک، ساحل، لب، ضرابخانه، سیل گیر، خامه

brink (اسم)
کنار، مرز، لب، حاشیه، طره

shore (اسم)
ساحل، لب، کنار دریا، کرانه

nucleus (اسم)
هسته، لب، اساس، مغز

lip (اسم)
کنار، بیان، لب، لبه

cheek (اسم)
لب، گونه، لغاز

puss (اسم)
لب، گربه، دخترک، چهره، زن جوان

فارسی به عربی

حافة , خد , شفة , قط , مصرف
( لب (دریا ) ) شاطی

پیشنهاد کاربران

lab/ به گویش مازنی به معنی خم شده - خم شدن - پنهان شدن یا پنهان کردن چیزی -
درزبان باستانی لری واژه کهن وآریایی�لپورLapur� به معنی لب میباشد ( البته واژگان کهن دیگری مثل�لوچLoch� و�لوLo� نیز به کار میرود ) . این واژه کهن واردزبانهای اروپایی شده ( انگلیسی، . . . ) و به صورت�لیپlip�
...
[مشاهده متن کامل]
به معنی لب در زبان انگلیسی به کارمیرود. این واژه کهن در زبان سانسکریت�لپlap� ودرزبان پهلوی بصورت�لپ، لف، لب، lap, laf, lab, . . . �به معنی لب به کارمیرود. درزبان کهن لری ترکیب�لوچ لپورloch e lapur� و همچنین�لوچ لوloch e lo� نیز به کار میرود. با این تفاسیر�lip در انگلیسی کوتاه و خلاصه شده واژه کهن�لپور� است. جالب اینجاست که خود واژه کهن �لوچ� به معنی لب نیز وارد زبان انگلیسی شده که در قسمت دیگر به این واژه آریایی نیز اشاره خواهم کرد. . . در زبان لری به لبخند�لوخن یا لوخنه� گفته میشود. . .

لب در سنسکریت: لپ lap ( گفتن ) و لپنه lapana ( دهان ) ؛ در مانوی و پهلوی: lab با همان معانی سنسکریت.
لب به زبان سنگسری
لوشِه losheh
لب واژه
معادل ابجد 32
تعداد حروف 2
تلفظ lab
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [پهلوی: lap] ‹دلو، لفچ، لفچه›
مختصات ( ~ . )
آواشناسی lab
الگوی تکیه S
شمارگان هجا 1
منبع واژگان مترادف و متضاد
نمایش تصویر لب
فارسی ب اینگلیسی
یاقوتک . [ ت َ ] ( اِ مصغر ) یاقوت کوچک . || کنایه از لب : دو چشمک پر ز بند چشم بندان دو یاقوتک همیشه خندخندان . بلعباس امامی .
لعل کهربا. [ ل َ ل ِ ک َ رُ ] ( ترکیب اضافی، اِمرکب ) کنایه از لب معشوق است. ( برهان ) ( آنندراج ) .
چکیده ، خلاصه ، مغز ، خرد
در گویش محلی استان فارس به لَب، لُو گفته می شود و جمع آن لُوها.

لب : در زبان پهلوی نیز لب تلفظ می شده در گیلکی لپ و در کردی با لفظ لوچ . لبه به قسمت بیرون زده ی هر چیزی گفته می شود . لبه از لب ه ترکیب شده و ه در آن پسوند شباهت می باشد به معنی لب مانند . این عضور بدن به خاطر اینکه از بدن به بیرون بر آمده با این لفظ خوانده شده . واژه لب در بسیاری از زبان ها همریشه می باشد . در زبان های زیر دقت کنید .
...
[مشاهده متن کامل]

کردی : لچ ، ایتالیایی labbro
Fino al punto di farmi sanguinare le labbra. آنقدر بوسیدمش که از لب هام خون جاری شد.
فیلیپینی labi ، ازبکیLabios ، گالیسیایی Labios ، پرتغالی Labios ، تاجیکی Laboni ، لائوسی labrum
هوسیایی Lebe ،
فرانسویlevres مثال ( Mes levres me font mal. اما لبهام بدجور زخم شده )
ایرلندی ، گیلی اسکاتلندی Liopal ،
انگلیسی Lips ( لبهاشان یکسر سرد بود. their lips would touch )
آفریکانس lip ، تلوگوییLip ، دانمارکیLip ، سوئدیLip ، مالاگاسیاییLip ، نروژی Lip ، اسپانیاییLipoj
آلمانی Lippen بی رنگی لب ها و ناخن ها ( Verfarbung der Lippen, Fingernagel.
فریزی غربی ، لوگزامبورگی، هلندیLippen ، انگلیسیLips ، کورسیLips کاتالان Llavis ، لتونیایی Lūpas ، لیتوانیایی Lūpos
ب ) dudak
در زبان ترکی به لب" دوداق " ( dudak ) گفته می شود دوداق از مصدر دادماق ( چشیدن ، مزه کردن ، لب زدن ) گرفته شده دوداق وسیله چشیدن می باشد . به گونه هم یاناق گفته می شود به معنی کناری قسمتی که در کناره های صورت قرار گرفته
ترکمنی Dodaklar ، ترکی آذربایجانیDodaqlar ، ترکی استانبولیdudak ، ارمنیDudaklar ، قرقیزی eerin ( جدا شده از هم، شکافته )
سندی: لب ، اویغوری: لەۋ ، تاتاری Иреннәр ( دوداق )
توجه : در زبان های ترکمنی و آذربایجانی ، اعضای جفت بدن به شکل جمع آورده می شود مثلDodaqlar

ذهن هم میشه
شفه
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)

بپرس