و آن را که بر آخور ده اسب تازیست
در پای برادرش لالکا نیست.
ناصرخسرو.
آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس سر ز لالک باز میدانیم و پای از لالکا.
سنائی.
بِل تا کف پای تو ببوسیم پندار که مهر لالکائیم.
سنائی.
مگر آن روستائی بود دلتنگ به شهر آمد همی زد مطربی چنگ
خوش آمد چونکه مطرب چنگ بنواخت
ز نغزی لالکا بر مطرب انداخت
سر مطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستائی پاک برکند.
عطار ( اسرارنامه ).
چو بیرون خرگه نهی لالکالهم باشد آن لالکا، لالکا.
( از صحاح الفرس ).
|| لاله گوش. رجوع به لاله گوش شود. || تاج خروس. لالک : تبر از بس که زد به دشمن کوس
سرخ شد همچو لالکای خروس.
رودکی.
|| مطلق تاج. ( آنندراج ).