- لاف ازچیزی زدن ؛ مدعی داشتن آن بودن :
ببودند تا شب در این گفتگوی
همی لاف زد مردپیکارجوی.
فردوسی.
ترا خود همی مرد باید چو زن میان یلان لاف مردی مزن.
فردوسی.
لافها زد و منتها نهاد. ( تاریخ بیهقی ص 685 ). این لافی نیست که میزنم و بارنامه نیست که میکنم بلکه عذری است که بسبب این تاریخ میخواهم. ( تاریخ بیهقی ص 567 ). و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی... این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدان چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فرو گرفتم. ( تاریخ بیهقی ).لافی نزدم بدین فضائل
زیرا که به فضل خود مشارم.
ناصرخسرو.
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن.سنائی.
اندر همه ده جُوی نه ما راما لاف زنان که دهخدائیم.
سنائی.
ز تو گر لاف زد کفری نگفته ست ترا گر دوست شد کفری نکرده ست.
عمادی شهریاری.
لاف نسبت زند حسود ولیک شیر بالش نشد چو شیر عرین.
انوری.
لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا.
خاقانی.
دیده تو راست نیست لاف یکی بین مزن صورت تو خوب نیست آینه بر طاق نه.
خاقانی.
لاف فریدون زدن وانگه ضحاک وارسلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن.
خاقانی.
یا لاف رستمی مزنید ای یگانگان یا بیژن دوم را از چه برآورید.
خاقانی.
لاف از دم عاشقان زند صبح بیدل دم سرد از آن زند صبح.
خاقانی.
از تو ببارگاه شه لاف دوکون میزنم کم ز خراج این دو ده برگ گدای چون توئی.
خاقانی.
مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کندجان قدح به صد زبان لاف صفای تو زند.
خاقانی.
گه گه اگر زکوة لب بوسه دهی به بنده ده تا به خراج ری زنم لاف عطای چون توئی.
خاقانی.
اول از شیر سرخ لاف زندپس درآید سگ سیه ز میان.
خاقانی.
دیده بینا نه و لاف بصرگوهر گویا نه و لاف بیان.بیشتر بخوانید ...