همش رنگ و بو و همش قد و شاخ
سواری میان لاغر و بَر فراخ.
فردوسی.
بود کو بجاه از تو کمتر بودهم از رشک مهر تو لاغر بود.
فردوسی.
دو دندان بکردار پیل ژیان بر و یال فربی و لاغر میان.
فردوسی.
چو سرما بود سخت لاغر شوندبه آواز گویی کبوتر شوند.
فردوسی.
جود لاغرگشته از دستش همی فربه شودبخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود.
فرخی.
تو چنین فربه و آکنده چرائی ، پدرت هندوئی بود، یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
چریده دیولاخ آکنده پهلوبه تن فربه میان چون موی لاغر.
عنصری.
به یک عطا دو هزار از درم به شاعر داداز آن خزینگی زرد چهره لاغر.
عنصری.
یکی جان و دل لاغر دوم مغز وسر تاری سدیگر صورت زشت و چهارم دیده اعمی.
( منسوب به منوچهری ).
گاو لاغر به زاغذ اندرکردتوده زر به کاغذ اندرکرد.
( از لغت نامه اسدی ).
ای برادر کوه دارم در جگرچون شوی غرّه که شخص لاغرم.
ناصرخسرو.
چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ پس چون که هر دو گرسنگانند و لاغرند.
ناصرخسرو.
بقول ماه دی آبی کیان آن باشد و لاغرنیاساید شب و روزو برآماسد چو سندانها.
ناصرخسرو.
جان تو بی علم خر لاغر است علم ترا آب و شریعت چراست.
ناصرخسرو.
گردن از بار طمع لاغر و باریک شوداین نوشته ست زرادشت سخندان در زند.
ناصرخسرو.
روده کز باد گشت فربه و تربدو سوزن سبک شد و لاغر.
سنائی.
علف تیغ شود خصم تو در دشت نبردبه تنش یازد تیغ تو چو لاغر به علف.
سوزنی.
روز بپرواز بود فربه از آن شد چنین شب تن بیمار داشت لاغر از این شد چنان.بیشتر بخوانید ...