لاشه. [ ش َ / ش ِ ] ( اِ ) تن. تن مُرده. جیفه. مردار. جسد. لاش. لش. تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح. مرده جمیع حیوانات. ( برهان ). کالبد انسانی پس از مرگ. ( انجمن آرا ). جسم بیروح حیوان. جسد روح بشده جانور از آدمی و جز آن :
یا غبار لاشه دیو سپید
بر سوار سیستان خواهم فشاند.
خاقانی.
احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید. ( گلستان ). || آدمی و اسب و خر لاغر و پیر و زبون را گویند. ( برهان ). زبون و لاغر و ضعیف مطلق خواه انسان خواه حیوان و اکثر این لفظ صفت اسب و خر واقع شود. ( غیاث ) ( در فارسی لاشه گویند و از آن خر لاغرو ضعیف خواهند و توسعاً در سایر ستور و حیوان چون لاشه سگ و جز آن گویند ). ضعیف و لاغر از حیوان و انسان.( آنندراج ). ستور از کار افتاده. هر جانور سخت نزار سخت نحیف سخت لاغر : خم خانه خر سر ای خر پیر
نه راه بری نه باربرگیر
زین لاشه و لنگ و لوک پیری
از دم تا گوش مکر و تزویر.
سوزنی.
مدد لاشه سواری چه کند لشکرگاه.اخسیکتی.
موکب شهسوار خوبان رفت لاشه صبر ما دمادم شد.
خاقانی.
لاشه تن که بمسمار غم افتاد رواست رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم.
خاقانی.
تشنه بمانده مسیح شرط حواری بودلاشه خر ز آب خضر سیر شکم داشتن.
خاقانی.
وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند.
سعدی.
مجنبان لاشه در رزمی که دستانی کند رستم مپران باشه در روزی که طوفانی کند صرصر.
صاحب علی آبادی.
|| خر. ( برهان ) ( غیاث ): و اهل الهند لایحملون الاعلی البقر و علیه یرفعون اثقالهم فی الاسفار و رکوب الحمیر عند هم عیب کبیر و حمیر هم صغار الاجرام یسمونها اللاشه. ( ابن بطوطه ) : منگر اندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار
اول آن یک نظر نماید خُرد
پس از آن لاشه رفت و رشته ببرد
تخم عشق از دوم نظر باشد
پس از آن اشک رشک بر باشد.
سنائی.
آخر نه سیّدی که سوار براق بودبیشتر بخوانید ...