گر شما جز که علی را بخریدید بدو
نه عجب زانکه نداند خر بد لاش ازماش.
ناصرخسرو.
بدین زمین که تو بینی ملوک طبعانندکه ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش.
سعدی.
- آش و لاش ؛ متلاشی و از هم پاشیده.- || چرکین و ریمناک.
- آش و لاش شدن . رجوع به همین ماده شود.
- بوی گندلاش دادن ؛بوی جیفه گندیده دادن. لاش مرده ، جیفه.
- مثل لاش ِ مرده ؛ گندیده. متعفن. بد بو.
|| ( ص ) بی اعتبار. فرومایه. چیز اندک و کم و کوچک. ضایع. زبون. ( برهان ). هیچ. نابود. ناچیز :
دیر نپاید که کند چرخ پیر
اینهمه را یکسره ناچیز و لاش.
ناصرخسرو.
اینهمه طمطراق چیزی نیست لاشه ای به مرا ازین همه لاش.
انوری یا نزاری قهستانی.
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت وهم و ظن لاش بی معنیستت.
مولوی.
چون تو شیرین نیستی فرهاد باش چون نه ای لیلی چو مجنون باش لاش.
مولوی.
هم تو گوی و هم تو بشنو هم تو باش ما همه لاشیم با چندین تراش.
مولوی.
غیب و آینده برایشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش.
مولوی.
سالها این دوغ تن پیدا وفاش روغن جان اندرو فانی و لاش.
مولوی.
تنگ شکر خر به لاش ور نخری سرکه باش عاشق این میر شو ور نشوی گو بمیر.
مولوی.
این نشاید از تو کاین ظلمی ست فاش قهر کردی بیگناهی را به لاش.
مولوی.
رنج معقولت شود محسوس و فاش تا نگیری این اشارت را به لاش.
مولوی.
مرکب شهریار هم نتوان بهر خرجی خود فروخت به لاش.
ابن یمین.
هله اسرار خدا فاش نمی باید کرداینچنین ، کار سخن لاش نمی باید کرد.
شاه داعی شیرازی.
|| ( اِ ) به زبان مرغزی غارت بود. ( لغت نامه اسدی ). به زبان مرغزی به معنی تاخت و تاراج و غارت باشد. ( برهان ). یغما. چپاول : بدین رزمگاه اندر امشب مباش
ممان تا شود گنج و لشکر بلاش.
فردوسی.
بلاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب ( کذا )جوال و جبه من لاش کرد و کیسه خراب.
طیّان.
بیشتر بخوانید ...