لازمه

/lAzeme/

مترادف لازمه: بایسته، مستلزم، مقرون، ملازم، همراه، مقتضی

معنی انگلیسی:
feminine of, requisite, essential condition, inevitable result, corollary, incidental, postulate, essential to, necessary to, integral to, incidental to, essentials

لغت نامه دهخدا

( لازمة ) لازمة. [ زِ م َ ] ( ع ص ، اِ ) مؤنث لازم. مقتضی : لازمه این کار اینست که... لازمه این گفته یا این فعل فلان است.

فرهنگ فارسی

مونث لازم، لوازم جمع
( اسم ) ۱- مونث لازم . ۲- مقتضی : لازم. این گفته آنست که ... ۳- مقرون همراه : و از اتفاقات حسنه که لازم. این دولت روز افروزنست بر سر آن قله درختی بر آمده بود...

فرهنگ معین

(زِ مِ ) [ ع . لازمة ] (اِفا. ) ۱ - مؤنث لازم . ۲ - مقتضی . ۳ - مقرون ، همراه .

فرهنگ عمید

۱. آنچه وجودش برای بودن چیزی یا پدید آمدن وضعیتی مورد نیاز است.
۲. (صفت ) [قدیمی] = لازم

مترادف ها

requisite (اسم)
احتیاج، لازمه، شرط لازم، چیز ضروری

prerequisite (اسم)
شرط قبلی، پیش نیاز، لازمه، شرط لازم، لازمه امری

فارسی به عربی

ضروری

پیشنهاد کاربران

سلیم
لازمه: بایستگی، نخستین انجام دهی؛ چرا که وقتی از لازمه کاری سخن به میان میاد مراد همان نخستین انجام دهی ست و به گفته ی کنونی ها که واژه جایگزین ندارند استارت کار زده شود.
بایسته، ناچاری، ناگزیری،
مورد نیاز چیزی
نیازین
معنی: شرط قبلی، پیش نیاز، لازمه، شرط لازم، لازمه امری، پیش بایست
معانی دیگر: ضروری، لازمه ی واجد شرایط بودن
Prerequisite
واجب، لازم، ضروری، آنچه لازم و واجب باشد
آقای سیدحسین اخوان بهابادی، سپاس! پیشنهاد شما جایگزین شد.
پیش نیاز.
شرط انجام کار یا درستی یک چیز که دارای دو ویژگی مقدم بودن و ضروری بودن است. مثال لازمه ی نماز طهارت است.
نمونه ای برای برابر پارسی:
لازمه ی روشنیِ هوا، طلوع آفتاب است.
برابر پارسی: طلوع آفتاب، پیش نیازِ روشنی هوا است، یا پیش نیازِ روشنی هوا، طلوع آفتاباست.
نمونه ای دیگر:
لازمه ی ب، الف است.
برابر پارسی: الف، پیش نیاز ب است، یا پیش نیازِ ب، الف است.

لازم = نیاز / نیازمندی
لازمه = پیشنیاز

بپرس