لازم

/lAzem/

مترادف لازم: بایست، بایسته، دربایست، ضرور، ضروری، فرض، ملزم، واجب

برابر پارسی: بایسته، بایا، دربایست، نیاز، نیازین

معنی انگلیسی:
necessary, essential, indispensable, needful, prerequisite, intransitive, inherent, inseparable, binding, enforceable

لغت نامه دهخدا

لازم. [ زِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از لزوم. واجب. ( زمخشری ). فی الاستعمال به معنی الواجب. ( تعریفات ). ناگزیر. دربایست. بایا. بایسته. ضرور. کردنی. فریضه. این کلمه با افعال آمدن ، بودن ، داشتن ، شدن ، شمردن ، کردن ، گردانیدن ، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج ، لوازم :
پیش آی و کنون آی خردمند و سخن گوی
چون حجت لازم شود از حجت مخریش.
خسروی.
فرمانبری من [ مسعود ] این بیعت را که جا کرده در درون من و این ارادتی که لازم شده در گردن من... از روی سلامت نیت. ( تاریخ بیهقی ص 316 ). وفا نمودن به آن واجب است و لازم. ( تاریخ بیهقی ص 313 ) ملحق گردانیدن او را به پدران او که خلفاء راشدین بودند... بروشی که لازم ساخته بر هر زنده ای که او را ساخته و پرداخته ( تاریخ بیهقی ص 310 ). بر همه کس لازم است ایستادن به حق او ( خلیفه ) ( تاریخ بیهقی ص 315 ). قسم خورده ام به آن قسمی که اعتقاد دارم به آن که به جا آورم و آن لازم است بر گردن من [ مسعود ]. ( تاریخ بیهقی ص 319 ). یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن و کردارم پس لازم باد بر من زیارت خانه خدا که در میان مکه است سی بار. ( تاریخ بیهقی ص 319 ).
لازم شده است کون بر ایشان و هم فساد
گرچه ببودش اندرآغاز دفترند.
ناصرخسرو.
و در مکاسب جد و جهد لازم شمرد. ( کلیله و دمنه ). شتربه آن را پسندید و لازم گرفت. ( کلیله و دمنه ). هر که درگاه ملوک را لازم گیرد هر آینه مراد خویش او را استقبال واجب بیند. ( کلیله و دمنه ). چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفاء نذرش بوجود شرط لازم آمد. ( گلستان ).
قضای لازم است آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند.
سعدی.
لازم است آنکه دارد اینهمه لطف
که تحمل کنندش اینهمه ناز.
سعدی.
سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
از سخت بازوان بضرورت فروتنی.
سعدی.
لازم است احتمال چندین جور
که محبت هزار چندین است.
سعدی.
هر که حاجت به درگهی دارد
لازم است احتمال بوابش.
سعدی.
- لازم گرفتن جایی ؛ مقیم و ملازم آنجا شدن و هماره بدانجا ماندن.
- لازم گرفتن چیزی یا کسی را ؛ پیوسته با او بودن.
- امثال :
دفع ضرر محتمل عقلاً لازم است .
سکب ؛ کار لازم. عانک ؛ لازم چیزی. سدِک ؛ لازم چیزی. لَز؛ لَزز؛ لازم بودن چیزی را. لظﱡ؛ لازم بودن در خانه. اِلظاظ؛ لازم بودن در خانه. لوث ؛لازم بودن در خانه. ( منتهی الارب ). التزام ؛ لازم داشتن. لزوم ؛ لازم شدن. ( تاج المصادر ). تغنّث ؛ لازم شدن. غرامة؛ آنچه ادایش لازم باشد. غرم الدّیة؛ لازم شد بر وی تاوان. لکع؛ لازم شدن. لزوم ؛ لازم شدن حقی بر کسی. لکی ؛ لازم شدن چیزی را. تعیّن علیه الشی ٔ؛ لازم شد بر وی بعینه. التاب ؛ لازم و واجب کردن کاری بر کسی. ( منتهی الأرب ). الزام ؛ لازم کردن ؛ ( تاج المصادر ). السام ؛ لازم گردانیدن. لکد؛ لازم گردیدن. شرط؛ لازم گردانیدن یا گرفتن چیزی را در بیع و مانند آن. قبل علی الشی ٔ؛ لازم گرفت. تطلی ؛ لازم گرفتن بازی و شادمانیرا. مماظة؛ لازم گرفت دشمن را. مماظ؛ لازم گرفتن دشمن را. سَدَک ؛ لازم گرفتن چیزی را. عضضت بصاحبی عضیضاً؛ لازم گرفتم آنرا. اِکیاب ؛ لازم گرفتن. لتب ؛ لازم گرفتن. لتوب ؛ لازم گرفتن. لسم ؛ لازم گرفتن. جثم ؛ لازم گرفتن. جثوم ؛ لازم گرفتن. مماناة؛ لازم گرفتن. اعتکاد؛ لازم گرفتن. سافهت الناقة الطریق ؛ لازم گرفت ناقه راه را بسیر سخت. لبد؛ مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آنرا. لبود؛ مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آنرا. الباب ؛ لازم گرفتن جای را. قعود؛ لازم گرفتن جای را. مقعد؛ لازم گرفتن جای را. لذم بالمکان ؛ لازم گرفت جای را. طفق الموضع؛ لازم گرفت جای را. اقتناء؛ لازم گرفتن چیزی را. اِقناء؛ لازم گرفتن چیزی را. اعراس ؛ لازم گرفتن چیزی را. کنع؛ لازم گرفتن چیزی را. عصب ؛ لازم گرفتن چیزی را. عسق ؛ تعسق ؛ لازم گرفتن چیزی را. تقنیة؛ لازم گرفتن چیزی را. التباط؛ لازم گرفتن چیزی را. التیاق ؛ لازم گرفتن چیزی را. عرس ؛ لازم گرفتن چیزی را. اقتار؛ لازم گرفتن چیزی را. قتر؛ لازم گرفتن چیزی را. شریطة؛ لازم گرفتن چیزی را. قنو؛ لازم گرفتن چیزی را. قنیان ؛ لازم گرفتن حیا را. قصع؛ لازم گرفتن خانه را. اِکفار؛ لازم گرفتن دیه را. اکتفار؛ لازم گرفتن دیه را. لب ؛ لازم گیرنده جای را و کاری را. لبیب ؛ لازم گیرنده کاری را. اِنکباب ؛ لازم گرفتن کسی را. لذی ؛ لازم گرفتن کسی را. لهذب ؛ لازم گرفتن و در چفسیدن کسی را. لوغ ؛ لازم گرفتن. لطّ؛ لازم گرفتن کار را.الظوّا فی الدّعا بیاذالجلال و الاکرام ( حدیث )؛ لازم گرفتن ذکر یا ذالجلال و الاکرام را. || چسبنده. یقال صار کذا و کذا ضربة لازم لغة فی لازب. ( منتهی الأرب ). چفسنده. ( دهار ). چبسنده. ( زمخشری ). لازب. ( دهار ) : دروغ گفتن به ضربت لازم ماند که اگر جراحت درست شود نشان بماند. ( گلستان سعدی ). || ملازم. ( آنندراج ) : بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- ناگزیر دربایست واجب : وفا نمودن بان واجب است و لازم . ۲- چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد : این آماس دردی بود لازم و خلنده و با تب سوزان . ۳- امری که خارج از ذات چیزی باشد و در عین حال غیر منفک از آن بود . لازم بر چند قسم است الف - لازم وجود خارجی اشیا چنانکه حرارت آتش را . ب - لازم وجود بطور مطلق اعم از وجود خارچی یا ذهنی چنانکه زوجیت چهاررا . ج - لازم ماهیت . یا اعراض لازم . اعراضی که لازم. ذات اشیا باشد یعنی تصور ماهیت شئ کافی در انتزاع آنها باشد . ۴- بیع یا عقد لازم که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد مقابل عقد جائز . ۵- تغییر ناپذیر مبنی مقابل متبدل معرب : تاسیس وردف هر دو ساکن اند ولازم و دخیل متحرکست و متبدل ... ۶- فعل لازم فعلی است که به فاعل تنها تمام شود و مفعول صریح نداشته باشد: جمشید آمد فریدون رفت مقابل متعدی . ۷- ملازم : دامن معشوق می آرد بکف هر که باشد لازم در گاه عشق . ( اسیری لاهیجی لغ. ) یا ذکر لازم و اراد. ملزوم . یکی از انواع مجاز مرسل است و آن چنانست که لازم شئ را ذکر کنند و ملزوم آنرا بخواهند چنانکه : درین اطاق آفتاب است . یعنی نور آفتاب . یا لازم و ملزوم . ۱- دو امر که از یکدیگر غیر منفک باشند و وجود یکی لازم. وجود دیگری باشد . ۲- یار وفادار که هرگز مفارقت نکند .
نام اسپ وئیل ریاحی

فرهنگ معین

(زِ ) [ ع . ] (ص فا. ) ۱ - واجب ، ضروری . ۲ - ثابت ، استوار. ۳ - آنچه همیشه با چیزی باشد.

فرهنگ عمید

۱. واجب، ضروری.
۲. (ادبی ) در دستور زبان، فعلی که با فاعل معنای آن تمام می شود و نیازی به مفعول ندارد.
۳. [قدیمی] پیوسته.
۴. [قدیمی] ثابت، پایدار.
* لازم آمدن: (مصدر لازم ) واجب شدن.
* لازم داشتن: (مصدر لازم ) چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن.
* لازم دانستن: (مصدر متعدی ) ضروری دانستن، احتیاج داشتن.
* لازم شدن: (مصدر لازم ) واجب شدن.
* لازم شمردن: (مصدر متعدی ) واجب دانستن.

فرهنگستان زبان و ادب

[زبان شناسی] ← ناگذر

واژه نامه بختیاریکا

دَرواس؛ ز کار

دانشنامه آزاد فارسی

(در لغت به معنی ناگزیر و واجب) اصطلاحی در منطق. بر دو معنی اطلاق می شود: ۱. جدایی ناپذیر، امری که جداشدن آن از امر دیگر محال است، مثل جدانشدن سپیدی از برف و سیاهی از زغال. لازم سه قسم است: الف. لازم وجود خارجی، مثل مثال های پیشین؛ ب. لازم وجود ذهنی، مثل کلیّت که عارض بر نوع و جنس می شود و نوع و جنس و کلی و مفاهیمی از این دست را «معقول ثانی منطقی» می نامند؛ ج. لازم ماهیت، امری است که در وجود ذهنی و خارجی همراه ماهیت است و از آن جدا نمی شود، مثل زوج بودن برای اعداد زوج. جمع لازم، «لوازم» است و مراد از لوازم، خواص و ویژگی های جداناشدنی از شئ است؛ ۲. دربرابر ملزوم، یعنی چیزی که بالضروره از چیزی دیگر به بار می آید و پیوسته با آن همراه است، مثلِ سوزندگی برای آتش.

مترادف ها

obligatory (صفت)
حتمی، الزام اور، واجب، لازم، لازم الاجراء، الزامی

necessary (صفت)
ضروری، واجب، لازم، بایسته، بایا، دروار

necessitous (صفت)
محتاج، واجب، لازم، بایسته

needful (صفت)
ضروری، نیازمند، نا گزیر، لازم، بایا، مایحتاج

incumbent (صفت)
لازم

intransitive (صفت)
لازم

irrevocable (صفت)
قطعی، لازم، غیر قابل فسخ

فارسی به عربی

زامی , ضروری , غیر قابل للنقض , لازم

پیشنهاد کاربران

واژه لازم
معادل ابجد 78
تعداد حروف 4
تلفظ lāzem
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [عربی]
مختصات ( زِ ) [ ع . ] ( ص فا. )
آواشناسی lAzem
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار
A must - have/must - see/must - read etc =
informal. something that is so good, exciting, or interesting that you think people should have it, see it etc
a must - read novel
باید ، ضرورت
لازم: ناگذیر
مورد نیاز
بایا. ( نف ) باینده . که باید. بایست . ( از فرهنگ شعوری ) . دربایست . ( فرهنگ اسدی ) ( برهان قاطع ) . بایسته . از ریشه ٔ بایستن است . ( فرهنگ رشیدی ) . آنچه در کار بوده و محتاج ٌالیه باشد. ( ناظم الاطباء ) . واجب . ضروری . وایا. ( از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 150 ) . محتاج ٌالیه . ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . لابدٌمنه . ضرور. ( فرهنگ جهانگیری ) . محتوم . لازم . دروا. وایه . رشیدی و مؤلف فرهنگ نظام نویسند: مخفف بایان است اما براساسی نیست و بایان خود صفت فاعلی است :
...
[مشاهده متن کامل]

بایاتری به مصلحت عالم
از بهتری به سینه ٔ بیماران .
سوزنی .
از بهر تازه بودن دلهای خاص و عام
بایاتری بسی ز نم ابر بر نبات .
سوزنی .
و رجوع به بایستن شود.

ناگزیران . [ گ ُ ] ( نف مرکب ) صفت فاعلی از اصل �گزیر� و مصدر �گزیریدن �. ( سبک شناسی ج 2 ص 370 ) . آنچه که از آن گزیری نیست . لابدمنه . لازم . واجب . ضروری . دربایست : که امروز سوری ناگزیران این دولت است و مدت این دولت به آخر رسیده . ( تاریخ بیهقی ص 83 ) .
نیازین
لازم نیست، لزومی ندارد: نیاز نیست، نیازی ندارد
requisite
بایا، واجب، ضروری
باید ( با تغییر در ساختار جمله )
حتم
بایا
بایا، وایا
باینده
بایسته
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٧)

بپرس