لازم شدن

لغت نامه دهخدا

لازم شدن. [ زِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) واجب شدن. ضروری شدن. رجوع به کلمه لازم شود :
وگر دانی که این کار فلک نیست
فلکبانی ترا لازم شد ایدر.
ناصرخسرو.
- لازم شدن حجت و برهان و دلیل ؛ ثابت شدن آن.
- لازم شدن بیع ؛ مدت خیار آن گذشتن.

پیشنهاد کاربران

افتادن=
لازم شدن. وجود پیدا کردن. ( از یادداشتهای مؤلف ) . وجوب. وجبه. ( منتهی الارب ) : یزدان بخش گفت : مرا با ملک سخنی افتاده است که بجز من و وی کس نباید که داند و مرا نزد وی نامه باید نوشتن اندرآن. ( ترجمه طبری بلعمی ) .
لازم شدن : واجب گشتن .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص7 ) .

بپرس