از گفتن لاحول گریزد شیطان.
معزی.
ز دست طبع و زبانت چنان گریزد بخل که دیو از آهن و لاحول و لفظ استغفار.
ازرقی.
چون ز لاحول تو نترسد دیونیست مسموع لابه نزد خدیو.
سنائی.
تو دانی که چون دیو رفت از قفس نیاید به لاحول کس باز پس.
سعدی ( بوستان ).
|| گاه در مقام اعتراض به کار برند: هین مگو لاحول عمران زاده ام
من ز لاحول آن طرف افتاده ام.
مولوی.
از لاحول آن طرف افتادن مأخوذ از همین بیت مثنوی است ، آن طرف افتادن کنایه از بی بند و بار نسبت به اخلاق و آداب و رسوم بودن. عجیب تر آنکه زاغ نیز از مجاورت طوطی بجان آمده لاحول گویان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید. ( گلستان ). انصاف برنجیدم و لاحول کنان گفتم که دیگر باره ابلیس رامعلم ملکوت چرا کرده اند. ( گلستان ).ز لاحولم آن دیوهیکل بجست
پری پیکر اندرمن آویخت دست.
سعدی.
تا به صبح از شراب فکرت مست دست لاحول میزدی بر دست.
سعدی.
مگوی انده خویش با دشمنان که لاحول گویند شادی کنان.
سعدی.