بر سر نور عشق بینی تاج
اندرآن دم که عشق بینی لاج.
مولوی.
|| سگ ماده. ( برهان ). سگ ماده که لاس گویند : نمیترسم ز دشمن وز خیالش
که باشد دشمنش همچون سگ لاج.
مولوی.
|| ( اِ ) بازی. ( برهان ). لاچ. ( جهانگیری ). لاغ. ( جهانگیری ). رجوع به کلمه مغ لاج شود.لاج. ( اِ ) ( اسپانیائی الاش یا الش ، لاتینی هالکس ) نوعی ماهی .
لاج. ( اِخ ) دهی از دهستان رود میان خواف ، بخش خواف ، شهرستان تربت حیدریه واقعدر پنج هزارگزی شمال باختری رودسر، کنار راه شوسه عمومی تربت به نیازآباد، جلگه ای ، گرمسیر، دارای 24 تن سکنه محصول آن غلات و پنبه ، شغل زراعت ، راه اتومبیل رو و آبش از قنات است. ( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).