قرب حق دیدی اول و کردی
قتل و قربان نفس دون لئیم.
ناصرخسرو.
هر که... بر لئیم بد گوهر اعتماد روادارد سزای او این است. ( کلیله و دمنه ).عیار لئیمان شناسی بلی
شناسد عیار آنکه وزّان بود.
خاقانی.
این بود خوی لئیمان دنی بد کندبا تو چو نیکوئی کنی
با لئیمی چون کنی قهر و جفا
بنده ای گردد تو را بس با وفا
که لئیمان در جفا صافی شوند
چون وفا بینند خود جافی شوند.
مولوی.
با پسر قول زشت و فحش مگوی تا نگردد لئیم و فاحشه جوی.
اوحدی.
|| خسیس. بخیل. مقابل کریم. شحیح النفس. لچر. با لئامت. جبز. مبرم.برَم. ج ، لِئام و لؤماء و لؤمان. ( منتهی الارب ). صاحب غیاث اللغات گوید، فرق لئیم و بخیل آن است که لئیم نه خود خورد و نه دیگری را دهد و بخیل آن که خود خورد و دیگری را ندهد - انتهی : ابر بارنده شنیدم که جواد است جواد
ابر باد و کف آن خواجه لئیم است لئیم.
فرخی.
در لئیمان به طبع ممتازی در خسیسان به فعل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که بتن زَفتی و بدل زُفتی.
علی قرط اندکانی ( از لغت نامه اسدی ).
لئیم را از دیدار کریم... ملال افزاید. ( کلیله و دمنه ). کیست که... با لئیمان حاجت پردازد و خوار نشود. ( کلیله و دمنه ).در یوسفی زن که کنعان دل را
ز صاع لئیمان عطائی نیابی.
خاقانی.
دزدی گدائی را گفت شرم نداری دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز کردن. ( گلستان ).لئیم زاده چو منعم شود ازو بگریز
که مستراح چو پرگشت گنده تر گردد.
ابن یمین.
رضاعة؛ لئیم و بخیل شدن. مسفسف ؛ مرد کم عطا و لئیم. اَحرد؛ بخیل لئیم. || مانند. همتا. لِیام.ج ، اَلاَّم ، لِئام. ( منتهی الارب ).