قچاق

لغت نامه دهخدا

قچاق. [ ق ُچ ْ چا ] ( مغولی ، ص ) باقدرت. ( ناظم الاطباء ). توانا. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || چاق و فربه. ( آنندراج ). زوردار. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

ماخوذازترکی مغولی، چاق و پرزور، باقدرت
( صفت ) ۱ - چاق فربه ۲ - با قدرت توانا : همگنان تو همه چابک و رندند و قچاق دستیاران تو چون سرو همه بالا چاق . ( گل کشتی . توبا ۴۵ )

فرهنگ معین

(قُ چّ ) [ مغ . ] (ص . ) ۱ - چاق ، فربه . ۲ - باقدرت ، توانا.

گویش مازنی

/ghechchaagh/ چاخ لوق – نوعی پرنده تیز رو & قاچاق & چاق و چله - سرحال ۳تنومند

پیشنهاد کاربران

در سیستان : قوی ، قدرتمند ، زورمند ، سرحال ، خیلی تنومند و عضلانی و باغیرت
قُچاق/ gh�chch�gh : زورمند
مانند: اما آن روزها عباس جان قُچاق بود، قُچاق تر از قدیر.
کلیدر
محمود دولت آبادی
قوچاق[ص. ] دلاور، پهلوان، پرزور، چابک، بی باک، جوانمرد، قچاق.
قوچاق جاسینا[ظ. ] دلاورانه، جوانمردانه.
...
[مشاهده متن کامل]

قوچاق لاشماق ( ~ لانماق ) [ف. ] دلیر شدن، چابک شدن، بی باک شدن.
قوچاق لیق[ا. ] دلاوری، چابکی، بی باکی، جوانمردی.
فرهنگ
آذربایجانی - فارسی
بهزاد بهزادی
فرهنگ معاصر
قچاق gočāk :پهلوان، پر قدرت، زورمند، قوی
در گویش مردمان شهرهای خراسان، یزد، بختیاری، کرمان، سیرجان، طالقان و قصران واژه ی ( ( قچاق ) ) دیده می شود.
فرهنگ واژگان آذری
فیروز منصوری
نشر هَزار کرمان
قچاق/ gəččāg : چاق و چلّه ، سرحال، تنومند.
فرهنگ واژگان تبری
زیر نظر: جهانگیر نصری اشرافی
نشر:احیاء کتاب

بپرس