قوت. ( ع مص ) رجوع به قَوت و قیاتة شود. || ( اِ ) خوراک. غذا. || خورش به اندازه قوام بدن انسان. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). روزی. ( ترتیب عادل ) ( ترجمان علامه جرجانی ). ج ، اقوات. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). قیت و قیته وقوات نیز بمعنی قوت است. ( منتهی الارب ) :
چند پری چون مگس از بهر قوت
در دهن این تنه عنکبوت.
نظامی.
نبینی جز هوای خویش قوتم بجز بادی نیابی در بروتم.
نظامی.
ای روی توشمع بت پرستان یاقوت تو قوت تنگدستان.
عطار.
با لفظدادن و نهادن مستعمل است. ( از آنندراج ) : آنکه در یاقوت نوش آگین وی شکر سرشت
قوت عشاق اندر آن یاقوت نوش آگین نهاد.
میرمعزی ( از آنندراج ).
با تازه عاشقان عجبی نیست نوش خندقوت از دهان به مرغ نوآموز میدهند.
امینای فائق ( از آنندراج ).
- قوت لایموت ؛ بخور و نمیر.- قوت مسیح ؛ کنایه از شراب یکشبه باشد. ( برهان ) ( فرهنگ رشیدی ).
- قوت مسیح یکشبه ؛ کنایه از خرماست که عربان تمر میگویند. ( برهان ).
- || می یکشبه. ( حاشیه برهان چ معین از فرهنگ رشیدی ).
قوت. [ ق ُوْ وَ ] ( ع اِ ) قوة. نیرو. قدرت. توانایی. ( آنندراج ). توان. زور :
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق ودود.
مولوی.
دل بدو دادند ترسایان تمام خود چه باشدقوت تقلید عام.
مولوی.
ج ، قوا. در فارسی بالفظ دادن و گرفتن و فروریختن مستعمل. ( آنندراج ). رجوع به قوة و قوا شود.- قوت ادراک ؛قوه ادراک. رجوع به قوة شود.
- قوت الهی ( الهیه ) ؛ ( اصطلاح فلسفه ) فیض حق تعالی و افاضه او به موجودات عالم است. ( فرهنگ فارسی معین از تهافت التهافت ص 142 ).
- قوت اندریابنده ؛ قوت مدرکه : و هر یکی سه گونه بود، یکی اندریافت چیزی که سازوار اندرخور قوت اندریابنده بود. ( فرهنگ فارسی معین از دانشنامه علایی ).
- قوت اندریافت ؛ مدرکه : و اما قوت اندریافت دو گونه است. ( فرهنگ فارسی معین از دانشنامه علایی ). رجوع به قوه شود.
- قوت انطباعی ؛ قوت نفس حیوانی. ( فرهنگ فارسی معین از اسفار ج 3 ص 170 ).بیشتر بخوانید ...