درگذشتهای دور ایل عشایری بودند که ییلاق قشلاق داشتند. هنگام کوچ پاییزه از سرحد بسوی گرمسیر دوگروه می شوند. گروهی بسمت جنوب و گروهی دیگر به سمت غرب می روند. دختر و پسری عاشق هم بودند بنکوی دختر به سمت غرب و بنکوی پسر به سمت جنوب روانه می شوند. دختر برای تمام شدن زمستان عجله داشته تا زودتر به ییلاق برسد و عاشق خود را ملاقات کند. به ناچار دست به دامن پدر می شود که کی به ییلاق برمی گردی؟پدر درخت #قنسک راکه درکنار گاش گوسفندان بود نشان می دهد ومی گوید هروقت #قنسک ما گل کرد بسوی ییلاق برمی گردیم. دختر که عجله بازگشت داشته است. هرروز دورازچشم پدر به زیر درختچه کود وخاکستر گرم می ریخت و هروقت خمیر درست میکرد دستشو با آب داغ زیر درخت میشسته بااین تدبیر دختر درخت بسیارزودترازموعد مقررو زمستان تمام نشده گل می دهد. دخترازپدرمی خواهد که به وعده خود عمل کند وب سوی ییلاق کوچ نمایدغافل ازاینکه هنوز زمستان نگذشته است. پدر قبول کرده و روبه ییلاق راه می افتد در آن بین راه برف شدیدی در گرفته و همگی نابود می شوند.
... [مشاهده متن کامل]
اینطوری میشه که اسم اون درختچه میشه #قنسک_دروغگو
... [مشاهده متن کامل]
اینطوری میشه که اسم اون درختچه میشه #قنسک_دروغگو
نوعی بادام کوهی