قلو. [ ق َل ْوْ ] ( ع مص ) غوک چوب باختن است. ( منتهی الارب ): قلا القُلَةَ و بها قلواً؛ غوک چوب باخت. ( منتهی الارب ). به دودله بازی کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). رجوع به قُلَة شود. || سخت راندن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ): قلا الابل ؛ طردها و ساقها. ( اقرب الموارد ). || بریان ساختن است. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ): قلا اللحم ؛ انضجه فی المقلا. ( اقرب الموارد ). گندم و جز آن بر تاوه بریان کردن. ( تاج المصادر بیهقی ).
قلو. [ ] ( اِخ ) کوهی بوده است در توران که کیخسرو را در آنجا پرورش دادند :
شبانان کوه قلو را بخواند
وزان شاهزاده سخنها براند.
فردوسی.
رجوع به قلا شود.