قلو

لغت نامه دهخدا

قلو. [ ق ِل ْوْ ] ( ع ص ) هرچیز سبک. || خر جوان سبک. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). کره خر سبک رو. ( مهذب الاسماء ). || ( اِ )چیزی است که از حمض سوخته گیرند. ( اقرب الموارد ).

قلو. [ ق َل ْوْ ] ( ع مص ) غوک چوب باختن است. ( منتهی الارب ): قلا القُلَةَ و بها قلواً؛ غوک چوب باخت. ( منتهی الارب ). به دودله بازی کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). رجوع به قُلَة شود. || سخت راندن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ): قلا الابل ؛ طردها و ساقها. ( اقرب الموارد ). || بریان ساختن است. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ): قلا اللحم ؛ انضجه فی المقلا. ( اقرب الموارد ). گندم و جز آن بر تاوه بریان کردن. ( تاج المصادر بیهقی ).

قلو. [ ] ( اِخ ) کوهی بوده است در توران که کیخسرو را در آنجا پرورش دادند :
شبانان کوه قلو را بخواند
وزان شاهزاده سخنها براند.
فردوسی.
رجوع به قلا شود.

فرهنگ فارسی

کوهی بوده است در توران که کیخسرو را در آنجا پرورش دادند .

پیشنهاد کاربران

به نظر می رسد واژه قلو با واژه قل قل کردن، هم ارتباط معنایی داشته باشد هم از یک ریشه باشند. برای اطلاع بیشتر، نگاه کنید به قل قل کردن در آبادیس

بپرس