قفی

لغت نامه دهخدا

قفی. [ ق َف ْی ْ ] ( ع مص ) پس گردن زدن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || از قفا بریدن گلوی گوسفند. ( منتهی الارب ). رجوع به قَفْو شود.

قفی. [ ق َ فی ی ] ( ع ص ، اِ ) آنکه قائم مقام دیگری باشد. گویند: هو قفیهم ؛ ای الخلف منهم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || دانای علم. || مهربان. ( منتهی الارب ). حفی. ( اقرب الموارد ). || مهمان گرامی کرده. || آنچه بدان مهمان را گرامی کنند از طعام و جز آن. || بهترین و برگزیده از برادران. || متهم از جماعت برادران. این کلمه از اضداد است. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || تهمت و دشنام ، و این اسم است قفو را. ( منتهی الارب ).

قفی. [ ق ُ فی ی ] ( ع اِ ) ج ِ قَفا. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به قفا شود.

قفی. [ ق ِ فی ی ] ( ع اِ ) ج ِ قَفا. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به قفا شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس