موی زیر بغلْش گشت دراز
وز قفا موی پاک فلخوده ( فلخیده ).
طیان.
مجازاً، دنبال. پشت سر. پشت : هیچ جائی نرود خاطر خورشیدوشت
که معانیش چو سایه ز قفا می نرود.
کمال اسماعیل.
بماندند بر جای پرده سرای به دشمن نمودند یکسر قفای.
فردوسی.
همه دشت تن بود بی دست وپای دلیران به دشمن نموده قفای.
فردوسی.
بیامد یکی تیرش اندر قفابیفتاد آن شاهزاده ز پا.
فردوسی.
|| غیبت. مقابل حضور. نهان : در برابر چو گوسفند سلیم
در قفا همچو گرگ مردم خوار.
سعدی.
بدی در قفا عیب من کرد و خفت بتر زآن قرینی که آورد و گفت.
سعدی.
|| عذاب. عقوبت : ترسم کاقرار به عدل خدای
از تو به حق نیست ز بیم قفاست.
ناصرخسرو.
- امثال :اکل از قفا ؛ این مثل را درباره کسی گویند که کاری را از جز راه آن آغاز کند و به زحمت افتد.
|| درازی چیزی. ( منتهی الارب ). ابداً. ( مهذب الاسماء ): قفا الدهر؛ طول الدهر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).
قفا. [ ق َ ] ( اِخ ) یا قفاآدم. کوهی است. ( منتهی الارب ). رجوع به قفاآدم شود.